صائب تبریزی- غزل شماره 1663
ریاض هستی ما سبز از می ناب است
بنای زندگی ما چو خضر بر آب است
همین نه خانۀ ما در گذار سیلاب است
بنای زندگی خضر نیز بر آب است
ازان چو ناخنه در دیده می خلد قد خم
که در کشیدن دامانِ مرگ قلّاب است
اگرچه موی سفیدست صبح آگاهی
به چشم نرم تو بیدرد، پردۀ خواب است
کجا خورد غم عریان تنان، خودآرایی
که تا به گردن خود در سمور و سنجاب است
سپهر در خم صاحبدلان عبث کرده است
نهنگ را چه غم از حلقه دام گرداب است؟
ز شور حشر محابا نمی کند عاشق
نمک به دیدۀ حیران عشق مهتاب است
به حیرت از لب میگون آن پریرویم
که با چکیدن دایم مدام شاداب است
برون ز بحر تهیدست آید آن غوّاص
که در صدف طلبد گوهری که نایاب است
چرا ز نالۀ عشّاق خویش بیخبرند؟
اگر نه شبنم گلزارِ حسن سیماب است
نمی شود دل آگاه از خدا غافل
همیشه قبله نما را نظر به محراب است
دهن به حرف مکن باز چون صدف صائب
درین زمانه که گوهرشناس نایاب است