صائب تبریزی- غزل شماره 1654
چو خط ز عارض آن فتنۀ جهان برخاست
ز سبزه موی بر اندام گلسِتان برخاست
بنفشه از دل آتش برون نیامده است
چسان ز روی تو این عنبرین دخان برخاست؟
چنان در آتش بیطاقتی فشردم پای
که از سپند به تحسین من فغان برخاست
کدام راه زد این مطرب سبک مضراب؟
که هوش از سر من آستین فشان برخاست
زبان نالۀ بلبل چو غنچه پیچیده است
در آن چمن که مرا بند از زبان برخاست
چنان خُمش به گریبان خاک سر بردم
که سبزه ام ز سر خاک بی زبان برخاست
به خاک راهگذار می توان برابر شد
به دستگیری مردم نمی توان برخاست
دلیل حفظِ الهی است غفلت مردم
که ترس از دل این گلّه، از شبان برخاست
ز بازی فلک آگه نیم، همین دانم
که از کنار بساطش نمی توان برخاست
هما ز سایۀ من طبل می خورد صائب
ز بس صدای شکستم ز استخوان برخاست