صائب تبریزی- غزل شماره 1618
جوش می خشتی اگر از خم صهبا برداشت
سقف این میکده را جوش من از جا برداشت
دست اگر در کمر کوه کند می گسلد
زور شوقی که مرا سلسله از پا برداشت
شوری از نالۀ مجنون به بیابان افتاد
که دل از سینۀ لیلی ره صحرا برداشت
من نه آنم که تراوش کند از من سخنی
پرده از راز من آن آینه سیما برداشت
پای من بر سر گنج است به هر جا که روم
تا که از خاک مرا آبلۀ پا برداشت
چه ز اندیشۀ تجرید به خود می لرزی؟
سوزنی بود درین راه، مسیحا برداشت
شرم اندیشه گداز تو که روزافزون باد
از دل اهل هوس یاد تمنّا برداشت
طاقت دیدن همچشم که دارد صائب؟
دید از دور مرا بلبل و غوغا برداشت