صائب تبریزی- غزل شماره 1530
آتش از خشکی مغزم به دماغ افتاده است
برق در خانه ام از نور چراغ افتاده است
نیشتر می شکند در جگرم موی سفید
رعشه از خندۀ صبحم به چراغ افتاده است
آتشم در جگر از دیدن خورشید افتاد
یارب این پنبۀ خونین ز چه داغ افتاده است؟
این سیه مستی از اندازۀ می افزون است
چشم میگون که بر چشم ایاغ افتاده است؟
باده زنگ از دل مینا نتوانست زدود
تیرگی لازمۀ پای چراغ افتاده است
صائب از خامۀ من عنبر تر می ریزد
فکر آن زلف مرا تا به دماغ افتاده است