صائب تبریزی- غزل شماره 1511
چشم پر خون، صدفِ گوهر یکدانۀ اوست
دل هر کس که شود زیر و زبر خانۀ اوست
لیلی وحشی ما را نبود خلوت خاص
روز هر کس که سیه گشت، سیه خانۀ اوست
هر دل خسته که خون می چکد از فریادش
می توان یافت که ناقوس صنمخانۀ اوست
بر لب هر که بود مُهر خموشی جاوید
بوسه زن از سر اخلاص، که پیمانۀ اوست
این پریشان سفرانی که درین بادیه اند
همه را روی توجّه به در خانۀ اوست
حرف آن سلسلۀ زلف، مسلسل بادا!
که شب هستی ما زنده به افسانۀ اوست
آن که سجّاده اش از سینۀ بی کینۀ ماست
دل صد پارۀ ما سبحۀ صد دانۀ اوست
هر چراغی نکند دیدۀ ما را روشن
ما و آن شمع که نُه دایره پروانۀ اوست
هیچ کس گرد دل ما نتواند گردید
کاین شکاری است که در پنجۀ شیرانۀ اوست
دام او می کند آزاد ز غمها دل را
سیر چشمی ز دو عالم، اثر دانۀ اوست
این کهن قصر که پشت سر طوفان دیده است
بیقرار از اثر جلوۀ مستانۀ اوست
چارۀ دردسر هستی ناقص صائب
گر ز من می شنوی، صندل بتخانۀ اوست
آشنایی که ز من دور نگردد صائب
در خرابات جهان معنی بیگانۀ اوست