پردۀ شب بود ایّام شبابی که مراست

صائب تبریزی- غزل شماره 1427

 

پردۀ شب بود ایّام شبابی که مراست

رگِ سنگ است ز غفلت رگ خوابی که مراست

دارد از کوی خرابات مرا مستغنی

از دل و دیده شرابیّ و کبابی که مراست

نیست در جُستن درمان دل کم حوصله را

در طلبکاری درد تو شتابی که مراست

با لب خشک کند شکر تراوش از من

پردۀ آب حیات است سرابی که مراست

چون نبندم کمر خصمی این هستی پوچ؟

گره خاطر بحرست حبابی که مراست

برده است از دل من وحشت تنهایی را

با خیال تو سؤالیّ و جوابی که مراست

نیست زان طرف بناگوش، دُر گوش ترا

از تماشای رخت چشم پر آبی که مراست

هر که افتاد، ز افتادگی ایمن گردد

چه کند سیل به دیوار خرابی که مراست؟

نیست با دیدۀ بیدار تن آسانان را

با شکرخواب فراغت شکرابی که مراست

خضر را می کند از چشمۀ حیوان دلسرد

از دم تیغ شهادت دم آبی که مراست

می کند زود حساب من و هستی را پاک

همچو صبح این نفس پا به رکابی که مراست

نکند آتش خونگرم اگر دلسوزی

کیست تا خشک کند اشک کبابی که مراست؟

عشرت نسیۀ روشن گهران نقد من است

در رگ تاک زند جوش، شرابی که مراست

روزی مرغ چمن از گل شبنم زده نیست

زان عذار عرق آلود گلابی که مراست

چه ضرورست بر اوراق جهان گردیدن؟

در نظر از دل صد پاره کتابی که مراست

از شمار نفس خویش نگردم غافل

هر نفس نقد بود روز حسابی که مراست

نیست ممکن که نشوید ز دلم گرد ملال

صائب از طبع روان این لب آبی که مراست

 

 

 

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها