صائب تبریزی- غزل شماره 1361
روزگار ما به غفلت از تن آسانی گذشت
عمر ما چون چشم قربانی به حیرانی گذشت
ساحل مقصود داند موجۀ شمشیر را
کشتی هر کس ازین دریای طوفانی گذشت
حال صحرای پر از گرد علایق را مپرس
سر بسر اوقات من در دامن افشانی گذشت
تا نهادم پای در وحشت سرای روزگار
عمر من در فکر آزادی چو زندانی گذشت
سنبل فردوس شد در خوابگاه نیستی
آنچه ز ایّام حیاتم در پریشانی گذشت
پای باد از پیچ وتاب راه می پیچد به هم
چون تواند شانه از زلفش به آسانی گذشت؟
نوبهار زندگی چون غنچۀ نشکفته ام
جمله در زندان تنگ از پاکدامانی گذشت
چند پرسی صائب احوال پریشان مرا؟
مدّت بیداریم در خواب ظلمانی گذشت