صائب تبریزی- غزل شماره 1178
این که روزی بی تردّد می رسد افسانه است
پنجۀ کوشش کلید رزق را دندانه است
با هزاران عقدۀ مشکل درین بستان چو سرو
دست را بر هم نهادن سخت بیدردانه است
هیچ کس در پایۀ خود نیست کمتر از کسی
گنج دارد زیر پر تا جغد در ویرانه است
غفلت ارباب دولت را سبب در کار نیست
در بهاران خوابها مستغنی از افسانه است
گفتگو با جاهلان بی ادب از عقل نیست
هر که می گردد طرف با کودکان، دیوانه است
زود گردون کامجویان را ز سر وا می کند
چون فضول افتاد مهمان، بار صاحبخانه است
روی شرم آلود از خود آب برمی آورد
بادۀ گلرنگ اینجا شبنم بیگانه است
دیدۀ حق بین نگردد روزی هر خودپرست
ورنه خرمنهای عالم جمله از یک دانه است
حاصلش از رزق غیر از گردش بیهوده نیست
آسیا هر چند مستغرق در آب و دانه است
مطلب از سیر گلستان تنگدل گردیدن است
ورنه باغ دلگشای ما درون خانه است
در گلستانی که میراب است چشم بلبلان
باغبان بیکارتر از سبزۀ بیگانه است
کار ما از پنجۀ تدبیر می گردد گره
گر چه امّید گشایش زلف را از شانه است
صائب از می بیغمان شادی توقّع می کنند
دردمندان را نظر بر گریۀ مستانه است