صائب تبریزی- غزل شماره 1118
بی تزلزل نیست هرکس چون علم استاده است
عشرت روی زمین از مردم افتاده است
تشنه چشمان بحر را سازند در یک دم سراب
حسن محجوب تو چون آیینه را رو داده است؟
با تهیدستان ندارد سختی ایّام کار
سرو بی حاصل ز سنگ کودکان آزاده است
پای موران بند بر آیینه نتوان شدن
از قبول نقش، لوح سینۀ ما ساده است
گر چه می دانند دامان وسایل زاهدان
بیش عارف پردۀ بیگانگی سجّاده است
آه مظلومان کند اولاد ظالم را کباب
پلّۀ این ناوک دلدوز دور افتاده است
حرص، صائب در بهاران است بی برگ و نوا
برگ عیش قانعان در برگریز آماده است