اشعار سنتی
شعر نخست :
امسال بهارم همه پاییز دگر بود
پاییز که خوب است غم انگیز دگر بود
در هیچ دلی سوز مرا خوش ننشاندم
این غمزده را با همه پرهیز دگر بود
گُل بی تو دماغ چمنی تازه نمی کرد
انگار پس پنجره پاییز دگر بود
چون باد من از غنچه دهانی نگذشتم
بی پرده گُل بوسه ی تو چیز دگر بود
بزمی نتوانست بگیرد عطش از من
این جام تهی آمده لبریز دگر بود
شورم همه شهناز و عراقم همه عشاق
با باربدم ماتم شبدیز دگر بود
غم بر سر پا بود و به میدان صبوری
دستم به گریبان گلاویز دگر بود
شمسم همه تنهایی و من رومی اندوه
گیلان مصیبت زده تبریز دگر بود
شعر دوم :
تا ز چشم دشمنم آیینه دار خویشتن
در جهان چون من عزیزی نیست خوار خویشتن
پیش رو دارم خزان را چون درخت میوه دار
زرد رویی می کشم از برگ و بار خویشتن
صبر سنگم نیست ورنه این سپهر پست را
چاک می کردم گریبان از شرار خویشتن
نیستم موج سبکسر ، خار و خس آرم به کف
گوشه گیرم همچو ساحل در کنار خویشتن
هر که باشد در پی آزار کس چون عنکبوت
میشود در بند تنهایی شکار خویشن
بس که عطر افشان غیرم در سفال خشک خاک
همچو ریحانم مصون از زخم خار خویشتن
پیر بازی خورده ام در کوی رندی ها هنوز
درس میگیرم ز طفل نی سوار خویشتن
غنچه ام را چون سر دلتنگی یاران نبود
رخت خود بیرون کشید از نوبهار خویشتن
رفتم از دنیا و دستم ماند بیرون از کفن
تا مگر گل چینم از شمع مزار خویشتن
شیون از سرخی چشم آسمان همچون عقیق
از غریب افتادگانم در دیار خویشتن
شعر سوم :
دیدگانت خار در دل دارد اما دیدنی است
زخم غربت دیدگان از چشم صحرا دیدنی است
بی دهن چون غنچه می خندی به روی آفتاب
فصل عطرافشانی باغ تماشا دیدنی است
اشک ما هرگز نمی آید به چشم اهل خاک
گریه ی دریا پسند ماهیان نادیدنی است
پشت مژگان تر مهتاب می خواند خروس
بامداد شسته از باران فردا دیدنی است
رنگ نپذیری اگر از طیف بازیگاه نور
دیدنی نادیدنی نادیدنی ها دیدنی است
گونه ی گل آتشین شد چشم گلگشتی نماند
چشم خوش بینی اگر می بود دنیا دیدنی است
آه ! ای خون رهایی در رگ زنجیریان
نعره ی مستانه از عشق تو رسوا دیدنی است
از دو سوی پل اگر یک روز روی آور شویم
چشم بندی های اشک شوق آنجا دیدنی است
جلوه کن ای ماه در ایوان دل های خراب
هم از این آیینه آن روی دل آرا دیدنی است
آب از تو پر تلاطم خاک از تو پر طنین
از تو هر نقشی که می بندم به رویا دیدنی است
پچ پچی با ساحل خاموش دارد از تو موج
می رسی در مقدمت آشوب دریا دیدنی است
من نه ققنوسم ولی گرد سرت پرواز من
با دو بال آتشین پروانه آسا دیدنی است
جویباری از سرشک آورده ام نازی برم
سرکشی هایت ولی ای سرو بالا دیدنی است
خار حسرت می خورم از چشم خرما رنگ تو
دست ما کوتاه و بر نخل تو خرما دیدنی است
با کسی جز با غمش شیون نمی جوشد دلم
در کنار دیگران تنهائی ما دیدنی است
شعر چهارم :
کدامین صفحه از تاریخ خون تکرار شد جنگل
که مردان را سر مردانگی بر دار شد جنگل
ولایت سوز برقی خرمن خونین دلان افروخت
جهان در پیش چشم خون چکانش تار شد جنگل
ز بس در جلوه مهتابش به کام شب پرستان گشت
به شرماب ستاره لاله گون رخسار شد جنگل
به رگباری که آشفته ست خواب همزبانی را
سر آزادگان را سینه ی دیوار شد جنگل
به تخت خاک تاج آفتابش باش ای خورشید
که بر دار سرافرازی سری سردار شد جنگل
نهان جوشید در خواب پریشان رفاقت ها
شفق دم با سرود سرخشان بیدار شد جنگل
وطن گو رشک جنت باش از گلهای رنگارنگ
که از خون جوانان دامن کهسار شد جنگل
به چشم انداز مه آلود خون یاران عاشق را
رها در نور همچون گیسوان یار شد جنگل
چو بگشود از رگ ما چشمه ای از خون گیاه نور
به رستنگاه شب از روشنی سرشار شد جنگل
شب مرگ است و هستی بادبانها را برافرازید
که بندرگاه اخترهای شیرین کار شد جنگل
شفق خونرنگ دامون شعله ور دریا شهاب افشان
به عصیانی چنین توفنده پرچمدار شد جنگل
خوشا جمعیت صافی دلان در آبی آواز
که صوفی مشربان را کعبه ی دیدار شد جنگل
برنج تلخ ما کاکل چو در خون رفیقان شست
اناالحق گاه منصوران شالیزار شد جنگل
دلی را مرکز اندوه گیلان کرده ام شیون
که بر آن نقطه در سیر و سفر پرگار شد جنگل
شعر پنجم :
اگر تو آمده بودی بهار می آمد
بهار با همه ی برگ و بار می آمد
گلوی زمزمه تر می شد از ترانه ی رود
ترنُّمی به لب جویبار می آمد
سپیده ای که پر از پلک باز پنجره هاست
به صبح آیینه ها بی غبار می آمد
به من که هیچ ، به چشم کبود منتظران
سواد سایه ی آن تکسوار می آمد
شکوفه بود و شکفتن به بانگ نوشانوش
دوباره آن عسلی روزگار می آمد
زمان به کام دل سرخوشان میان می بست
زمانه با دل عاشق کنار می آمد
به شادی رخ گل جامه ی سیاه دگر
کجا به چلچله ی سوگوار می آمد
پیاله وار شب و روز تردماغی را
دل شکسته ی ما هم به کار می آمد
به چادری که زمین از بهانه می گسترد
نبات بارش توت از سه تار می آمد
درخت مصرع سبزی بلندبالا بود
به شعر قمری صحرا تبار می آمد
هزار شاخه غزل چون انار گل می کرد
به همسرایی شیون هزار می آمد
شعر ششم :
دشتها را سوار باید و نیست
شیهه ای در غبار باید و نیست
خفته روح جرقه در باروت
غیرت انفجار باید و نیست
خواب پس کوچه های مستی را
نعره ی جان شکار باید و نیست
بغض شب در گلوی تلخ من است
هق هقی غمگسار باید و نیست
تا نمیرد صدای بدعت باغ
غنچه ای پای خار باید و نیست
بر سپیدار عاشقانه پیر
عشق را یادگار باید و نیست
پاره های تبسم گل را
مومیای بهار باید و نیست
یا شب چیره یا تسلط نور
صحنه کارزار باید و نیست
ساز خاموش شب نشینان را
زخمه ای سازگار باید و نیست
در کویر شقاوت خورشید
تشنه را سایه سار باید و نیست
زخمم از کهنگی پلاسیده است
التیامی به کار باید و نیست
اشعار کوتاه :
کمانه کرد گلوله
دلم به خاک افتاد
پرنده؟
آه نه
مُشت پری رها در باد .
*****
می بویمت
چون لاله ای که در کنارم آتش گرفته است
کنارم بنشین ، پهلو تهی مکن
که فردا
بی تکیه گاه درگذرم
از تو .
*****
بر ساقه ی تابستانی رود
ماهیگیران
شکوفه های خونی آبند
با قلابی در آفتاب .
*****
زیبایی دیدنی نیست
زیبایی سرودنی ست
چشم می بندم
نامی نیست ، نشانی نیست
تنها تویی
با گُلدان هایت ، با ترانه هایت
و زمینی که مجمر کولیان است
بر گرد سرت .
*****
سرشاری از ترانه ی دیدار
خیابان کوچک است
دنیا کوچک است
دلتنگی ات
بزرگ تر از همشهریانست
می دانم !
توقف کن
چراغ سر چهارراه قرمز است .
*****
بوسه کن محبت را
لب های عشق بزرگ است
بیم آن می رود
کلمات
در پُستخانه ها
پیرتر شوند .
واژگان کلیدی : میر احمد سید فخری نژاد،اشعار،نمونه شعر،شاعر،شعرهای،شعری از،یک شعر از،غزل غزلیات غزل های غزلی از،شعر سنتی،شعر نو،اشعار کوتاه فارسی،شعر نو،شعر کوتاه،شعر کوتاهی از،شاعر گیلانی،شاعر استان گیلان،شاعر فومنی،شاعر شهر فومن.