خسرو گلسرخی – شعر شماره 38
گرگ
وقتی صدای پای قراول ها
چشم تو را ز خواب تهی می کرد
و خشم را چنان سگ هاری به سوی تو
رم می داد
بر بسترت – پتوی نظامی –
در خویش می نشستی و می گفتی :
“همسنگرم چرا ؟
همسایه ام، رفیقم، همباورم چرا ” ؟
وقتی صدای ساعت دیواری
خواب از نگاه گرم تو می دزدید
و آن چشم های میشی خشم آلود
می کوفت سر به سینه ی بیداری
بیزاری
بر بسترت، پتوی پر از ساس
در خویش می نشستی و می گفتی:
” اما مگر به راستی و مردی
پیمانمان دروغ و دریغی داشت؟
سوگندمان مگر نه مکرر بود
وز مرگ و خون و عشق سخن می گفت؟
از خصم غیر کینه نمی خواهم اما چرا
همسنگرم، برادر همراهم”؟
اما دوباره خواب تو را می برد
از کوچه های سرد دل آزاری
از دخمه های وحشت و بیزاری
تا دامن طلوع پر از یاقوت
تا سرزمین انسان
تا لطف گاهواره و تابوت
اما دوباره خواب تو را می خواند
با لای لای ساعت دیواری
افسوس !
در خواب نیز کابوس
همسایگانت می گفتند :
“آری گناه با او بود
ما بره گان بی گنهی بودیم
او بود، گرگ گله ما او بود ” .