شعری از آلفرد لرد تنیسون

 

 گلدان‌ها، یكایک

خزه سیاهی را به خود گرفته بودند،

و میخ‌های زنگار گرفته

از گره‌هایی كه درخت گلابی را به دیوار شیروانی نگه می‌داشت

فرو می‌ریختند.

اتاقک‌های در هم شكسته

غمگین و غریب می‌نمودند

و هیچ دستی چفت در را نگشوده بود.

علف‌های هرز

از درون كهنه پوشال فرسوده‌ای كه

خانه پرت و محصور مزرعه را پوشانده بود

سر بر آورده بودند.

دخترك تنها می‌گفت:

“زندگی دلتنگ است،

او نمی‌آید”.

دخترک می‌گفت

دخترک می گفت:

“طاقتم تاق شده

كاش می‌مردم”.

اشک‌‌هایش فرو می‌ریخت با شبنم شامگاهان

اشک‌هایش فرو می‌ریخت

پیشتر زان كه می‌خشكیدند شبنم‌ها.

نه صبحگاه و نه شامگاه

توانش بود بنگرد سپهر خوش سیما را.

پس از پرواز خفاش‌ها

آن گاه كه تیرگی متراكم آسمان را به خلسه فرو برد،

پرده پنجره را به كناری كشید

و به دشت‌های غمگین نظری انداخت.

دخترك تنها می‌گفت:

“شب دلتنگ است،

او نمی‌آید”.

دخترک می‌گفت

دخترك می‌گفت:

“طاقتم تاق شده

كاش می‌مردم”

 نیمه شب، بیدار

شباهنگ را می‌شنید كه نغمه‌ای می‌خواند.

ساعتی پیش از صبح بانگ سرداد خروس.

از جانب باتلاق كبود

ورزاو را شنید كه ماغی می‌كشید.

نومید ز هر تغییری،

در خواب

انگار گام بر می‌داشت مغموم و ملول،

تا كه بادهای سرد

بیدار كردند

صبح سربی چشم را

خفته گرد خانه پرتِ محصور.

دخترک  تنها می گفت:

“روز دلتنگ است

او نمی آید”.

دخترك می گفت

دخترك می گفت:

“طاقتم تاق شده

كاش می مردم”.

آن نزدیكی ها

آب‌بندی با آب‌های سیاه در خواب بود

و انبوه توده‌های لجن، گرد و كوچك،

برآن می‌خزیدند.

كنارِ خانه، سپیداری سراسر سبز و نقره فام

با پوستی زمخت و پرگره، دائم سخت می‌لرزید.

فرسنگ‌ها، درخت دیگری

زمین بی‌حاصل سطح، این تیرگی در هم پیچاننده را

پدیدار نمی‌كرد.

دخترک تنها می‌گفت

“زندگی دلتنگ است،

او نمی‌آید”.

دخترك می‌گفت

دخترك می‌گفت:

“طاقتم تاق شده

كاش می‌مردم”.

و همیشه هنگامی كه ماه پایین بود

و بادهای گوش خراش بالا بودند و دور

در پرده سپید، چپ و راست،

سایه‌های توفنده را می‌دید كه می‌جنبیدند،

لیك هنگامی كه ماه بسیار پایین بود

و بادهای وحشی در سلولشان محبوس،

سایه سپیدار

بر تختش و بر جبینش می‌افتاد.

دخترك تنها می‌گفت:

“شب دلتنگ است،

او نمی‌آید”.

دخترك می‌گفت

دخترك می‌گفت:

“طاقتم تاق شده

كاش می‌مردم”.

جیك جیك گنجشگكان بربام،

تیک تاک آرام ساعت،

و آوایی كه با آن سپیدار

باد عشوه‌گر بی  احساس را ندا داد،

همه و همه

حسش را

درمانده كردند؛

لیك بیش از هرچیز

منزجر بود از وقتی كه

پرتو غبار آلود خورشید

از روزن اتاق می‌گذشت

و روز به سوی خلوتگاه مغرب مایل می‌شد.

آن گاه

دخترك تنها می‌گفت:

“من بسی دلتنگم

او نخواهد آمد”.

دخترک می‌گفت

دخترك می‌گریید:

“خدایا

طاقتم تاق شده

كاش می‌مردم ” .

“ترجمه: محمد رجب پور”


واژگان کلیدی: آلفرد لورد تنیسون،آلفرد لرد تنیسون،اشعار آلفرد لرد تنیسون،نمونه شعر آلفرد لرد تنیسون،شاعر آلفرد لرد تنیسون،شعرهای آلفرد لرد تنیسون،شعری از آلفرد لرد تنیسون،یک شعر از آلفرد لرد تنیسون،شعر برگردان به پارسی آلفرد لرد تنیسون،سروده های ترجمه شده به فارسی آلفرد لرد تنیسون،لرد تنیسون شاعر بزرگ بریتانیایی،شاعر انگلستان،سخنور انگلیسی.

Alfred Lord Tennyson،poems،quotes

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها