گمانم عاشقی هم مثل من خون جگر خورده
تو سنگی را رها کردی که بر این بال و پر خورده
خودت گفتی جدایی حق ندارد بین ما باشد
کجایی تا ببینی که جدایی هم شکر خورده
نمیدانم کجا باید بیفتم از نفس دیگر
درختی را تجسم کن که از هر سو تبر خورده
غم انگیزم، دلم چون کودکی ناشی است در بازی
که از لبخندهای تلخ استهزاء سر خورده
شبیه پوشه ای در دست مردی گیج و مبهوتم
به خاک افتاده ام، در راه او بر صد نفر خورده
هوایم بی تو همچون حال ورزشکار دلخونی است
که در دیدار پایانی به اسرائیل بر خورده
واژگان کلیدی: اشعار سعید صاحب علم،نمونه شعر سعید صاحب علم،شاعر سعید صاحب علم،شعرهای سعید صاحب علم،شعری از سعید صاحب علم،یک شعر از سعید صاحب علم،شعر سنتی سعید صاحب علم،غزلی از سعید صاحب علم،غزلیات سعید صاحب علم،غزل های سعید صاحب علم،یک غزل از سعید صاحب علم.