اشعار سعید حیدری ساوجی

شعر نخست :

 

آه ، آدم دلش که پر باشد ، دوست دارد به کوچه ها بزند

برود از خودش فرار کند ، به همه چیز پشت پا بزند

دوست دارد به مرگ فکر كند ، زندگی را حجاب می داند

دوست دارد که بی حجاب شود ، حرف را با خود خدا بزند

توی مغزت مدام می شنوی ، منطقی فکر كن ! ضعیف نباش !

مرد باید به درد تکیه كند ، بیخودی خوب نیست جا بزند

دل به دریا زدی و طوفان شد،به غرور نهنگ ها برخورد

موج منفی گرفت دریا را ، که سرش را به صخره ها بزند

فكر کن سفره ماهی پیری ، که تنش خسته از پذیرایی است

با چه انگيزه از ته دریا ، مرد صياد را صدا بزند

فکر کن بچه لاک پشتی که روی ریلی به پشت افتاده

وقطاری به سمت او راهی است ، خنده دار است دست و پا بزند

زندگی رو به قبله خوابیده ، مرگ همبستر قدیمی اوست

زندگی تشنه ی هم آغوشی است ، یک نفر مرگ را صدا بزند

هر چه گشتند هیچ چیز نبود ، هرچه گشتیم هیچ چیزی نیست

آدمیزاد نا امید شده ، تا به کی پنجه در هوا بزند

آسمان بر سرم سوار شده ، دل من آلت قمار شده

زندگی مثل زهرمار شده ، یک نفر چارپایه را بزند

 


شعر دوم :

 

من و تو آن شب ، خیلی زیاد خندیدیم

درست مثل دو موجود شاد خندیدیم

کتابهای کم و بیش خوانده را بستیم

و بعد ، مثل دو تا  بیسواد خندیدیم

برای اینکه به یکدیگر اعتماد کنیم

کمی به فلسفه ی اعتماد خندیدیم

خدا اجازه نمی داد ما به هم برسیم

من و تو هم عوض انتقاد خندیدیم

زمین تصادفا آن شب درست می چرخید

دلیل داشت که آن شب زیاد خندیدیم

چقدر باد خودش را به پنجره می زد

چقدر آن شب از دست باد خندیدیم

بهشت را به هم آغوشی خود آوردیم

و بعد ِ مردنمان تا معاد خندیدیم

 


شعر سوم :

 

دلم چقدر براي گناه تنگ شده

براي شيطنتي گاه گاه تنگ شده

بدون آنكه بخواهم درستكار شدم

دلم براي كمي اشتباه تنگ شده

بدون جنگ و جدل در خودم اسير شدم

چقدر پيرهن راه راه تنگ شده

درآر پيرهنم را كه حجم اين گلدان

براي زندگي يك گياه تنگ شده

سر بزرگ،كلاه بزرگ ميخواهد

سرم بزرگ شده يا كلاه تنگ شده ؟

سياست همه ي مهره ها خيانت بود

چقدر عرصه ي تصميم شاه تنگ شده

بيا و زندگي ام را سفيد ،بازي كن

دلم براي لباس سياه تنگ شده

 


شعر چهارم :

 

نشست، طرح بریزد، جهان درست کند

زمین درست کند، آسمان درست کند

از این کمی بزند تا به آن اضافه کند

از این خراب کند، تا از آن درست کند

سرِکلافِ بد و خوب را گره بزند

برای چنگ زدن، ریسمان درست کند

خیال داشت که سنگ تمام بگذارد

که از خودش اثری جاودان درست کند

نگاه کرد، و هرجا که اشتباهی دید

سپرد، زلزله با یک تکان درست کند

به من رسید، سرم را پر از هیاهو کرد

که برزخی وسط ِجسم و جان درست کند

هزار پرسشِ مبهم به جان من انداخت

کـه موریانه‌ی شک و گمان درست کند

نمی‌توانم، دیگر چقدر صبر کنم

که باز، زلزله‌ای ناگهان درست کند

بچرخ، عقربه‌ی بمب ساعتی! بگذار

تمام مسأله‌ها را زمان درست کند

 


شعر پنجم :

 

شب میچکد و نم نمِ باران گرفته است

امشب دوباره حال خیابان گرفته است

حسی غریب در همه جا پرسه می زند

و دسته هایِ سینه زنی جان گرفته است

تصویرهای محو و شلوغ همیشگی

در کوچه های نم زده میدان گرفته است

تصویری از سری که سرافراز می شود

بالای نیزه مجلس قرآن گرفته است

طفلی که از گلوی خودش خون مکیده بود

یا خواهری که شام غریبان گرفته است

یا آستین خالی مردی که می رسد

و مشک را به گوشه ی دندان گرفته است

انگار خون به مغز یقینت نمی رسد

احساس می کنی رگ ایمان گرفته است

دست ردی است،این که تو بر سینه میزنی

دستی که بوی دغدغه ی نان گرفته است

این چندقطره اشک ، نه این آب،اشک نیست !

روح تو را قساوت سیمان گرفته است

مجلس تمام می شود وفکر می کنی

بازار کارِ حضرت شیطان گرفته است

این بغض، در گلوی حقیقت شکستنی است

تاریخ ، اگرچه آن را آسان گرفته است


واژگان کلیدی:اشعار،نمونه شعر،شاعر ،شعرهای،شعری از ،یک شعر از،غزل غزلیات غزل های غزلی از،سعيد حيدري ساوجي.

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هستی پسندی
میهمان
هستی پسندی
مرداد 23, 1402 6:07 ب.ظ

چقدر عالی بود با تمام وجودم لذت بردم