من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم

سعدی-غزل شماره 469

 

من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم

کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم

بپرس حال من آخر چو بگذری روزی

که چون همی‌گذرد روزگار مسکینم

من اهل دوزخم ار بی تو زنده خواهم شد

که در بهشت نیارد خدای غمگینم

ندانمت که چه گویم تو هر دو چشم منی

که بی وجود شریفت جهان نمی‌بینم

چو روی دوست نبینی جهان ندیدن به

شب فراق منه شمع پیش بالینم

ضرورت است که عهد وفا به سر برمت

و گر جفا به سر آید هزار چندینم

نه هاونم که بنالم به کوفتی از یار

چو دیگ بر سر آتش نشان که بنشینم

بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان

به هر جفا که توانی که سنگ زیرینم

چو بلبل آمدمت تا چو گل ثنا گویم

چو لاله لال بکردی زبان تحسینم

مرا پلنگ به سرپنجه ای نگار نکشت

تو می‌کشی به سر پنجه نگارینم

چو ناف آهو خونم بسوخت در دل تنگ

برفت در همه آفاق بوی مشکینم

هنر بیار و زبان آوری مکن سعدی

چه حاجت است بگوید شکر که شیرینم

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها