اشعار رباب تمدن

شعر نخست :

 

خالی ز مرغ حق شده صحن چمن چرا؟

این باغ و راغ، مسکن زاغ و زغن چرا؟

صیاد دل‌ سیاهی اگر گرم صید نیست

از خون بلبلان شده سرخ این چمن چرا؟

چون سومنات ملک ز بت‌های فتنه شد

همچون خلیل نیست یکی بت‌شکن چرا؟

مرد وطن ز حال وطن از چه غافل است؟

فریاد “ای وطن” به لب بی‌ وطن چرا؟

کمتر دم از نژاد سپید و سیاه زن !

دل باختن به سفسطه‌های کهن چرا؟

این ما و من نتیجه‌ ی بیگانگی بود

در جمع یکدلان سخن از ما و من چرا؟

زن از حقوق خود ز چه رو بهره‌مند نیست؟

این‌جا ز حق خویش بدوزم دهن چرا؟

قانون ما نداده اگر برتری به مرد

حاکم به زندگانی خود نیست زن چرا؟

بسته است اوستاد سخن لب ز گفت‌وگوی

خاموش شو رباب، بیان سخن چرا؟

 


شعر دوم :

 

در اسارت با که گوید، سوز درد خویشتن ؟

آن که چون من داده از کف ،هم نبرد خویشتن

در میان آتش تنهایی  و غم چون سپند

سوختم چندان که خو کردم به درد خویشتن

کاش گردد چهره ام با دست خشم دوست ، سرخ

تا مگر پوشم ز دشمن ، روی زرد خویشتن !

تا ز دامان سواران ، دست من کوته شده است

می کشم منّت ز پای رهنورد خویشتن

نیستم سنگین گنه تا رنجه سازم دوش کس

در طریق حق ، سبکبارم چو گرد خویشتن

سوی سرمنزل ، من و زین پس دویدن گرم تر

رهنمای خسته و گفتار سرد خویشتن !

در میان کاروان زندگی دیدم رباب

شیر زن بود آن که چون من بود مرد خویشتن

 


 

شعر سوم:

 

دلا ! زان رو نیفتادم چو اشک از دیده ی مردم

که خون بگریستم بر دیده ی موییده ی مردم

ز خشم این که خون زرد رویان می خورد مُنعم

چو آتش سرخ رو گردیده ام در دیده ی مردم

نشاط پایدار دل گریزان می شود از من

چو دست فتنه برچیند بساط چیده ی مردم

مرا رنجوری از درد دل خود نیست ای یاران !

که من افسرده ام از خاطر رنجیده ی مردم

چو گفتند از زبان خانه بردوشان سخن گویم

به گوش جان شنیدم گفته ی سنجیده ی مردم

به باطن جان بَرم بر لب،به ظاهر خنده ی شیرین

مگر شادی ببخشم بر دل غم دیده ی مردم

کِشد با قیمت جان،فقر دست از دامن کشور

که آسان حل نگردد مشکل پیچیده ی مردم

ز ساز طبع بنوازم رباب آهنگ نظم آن سان

که جوید نظم نو ،نظم ز هم پاشیده ی مردم

 


شعر چهارم:

 

در کنار گل از این غصه که دل ها تنگ است

روزگاری است که چون غنچه دل ما تنگ است

در دیاری که به قصر است مکان نادان را

کلبه ی رنجبران چون دل دانا تنگ است

گو به دشمن که مرا خلعت زیبا منمای

که بر اندام من این جامه سراپا تنگ است

منم آن گوهر افتاده به ساحل ز صدف

کز پی پرورشم دامن دریا تنگ است

وسعت فکر نظر کن که سرانجام بشر

رفت از خاک بر افلاک که اینجا تنگ است

باغبان چمن مُلکم و افسوس رباب

این چمن همچو قفس بر چمن آرا تنگ است


واژگان کلیدی:اشعار رباب تمدن،نمونه شعر رباب تمدن،شاعر رباب تمدن،شعرهای رباب تمدن،شعری از رباب تمدن،یک شعر از رباب تمدن،غزل رباب تمدن،غزلیات رباب تمدن،غزل های رباب تمدن،غزلی از رباب تمدن،شاعر زن ایرانی،شعر شاعر زن ایرانی.

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Arman
میهمان
Arman
مرداد 16, 1402 10:52 ق.ظ

خدا رحمت کنه خانوم رباب تمدن جهرمی را روحش شاد