دو شعر از لویی آراگون،شاعر فرانسوی

 

شعر نخست:

آهنگی از اسپانیا،

همچنان در گوشم طنین‌انداز است

که هر زمان در لوح ضمیرم

آن را به خاطر می‌آورم

ضربان قلبم تندتر می‌شود

و خونم به جوش می‌آید

آخر چرا آسمان بالای سر ما

 این چندان گرفته و دلگیر می‌نمود!

آهنگی را به خاطر دارم،

شبیه نجوای دریاهای آزاد،

شبیه فریاد پرندگان مهاجر،

صدایی که در سکوت انباشته می‌شود،

هق‌هق خفه‌ی دریاهای شور بر فاتحین خود

آهنگی را به خاطر دارم

که در شبانگاهان صفیرزنان بود،

در روزگاران بی‌آفتاب

و در دوران خالی از شوالیه‌ها

که شب را پاس دارند،

زمانی که کودکان از مهابت بمب‌ها می‌گریستند،

ودر شبستان‌ها و سردابه‌ها و مغاک‌های زیرزمینی

یک مشت مردم خوب،

رؤیای نابودی استبداد را در سر داشتند .

آهنگی که با گوش شنیده می‌شد

و با جان احساس می‌شد.

آهنگی که زخم‌ها را باز می‌کرد

و عقده‌ها را می‌ گشود .

هیچ‌کس یارای گفتن نغمه‌ای را که در گلو داشت،نداشت،

همه‌ی حرف‌ها و حدیث‌ها منع شده‌بود .

دنیا از دردی مزمن در عذاب بود .

به‌عبث من تم اصلی ناهنجار و ناگوار آن را

جست‌وجو می‌کنم

جایی که جهان جز سرشک چیزی در دامان ندارد

خاطره‌ی آب‌های رفته از جوی

ای منادی! دوباره بیآغاز و ندا در ده،

پیش‌ها به شنیدن تو ما جملگی به پا می‌خاستیم ،

اما امروز کس نمانده تا این حال را تجدید کند .

جنگل‌ها خاموش‌اند،

سرایندگان برای همیشه باغ را ترک گفته‌اند .

می‌خواهم به خود بباورانم که هنوز هم در قلب آن سرزمین

نوای موسیقی مترنــّم است،

هرچند در پرده و در خفا .

سرانجام این فرزند گنگ

به سخن درخواهدآمد و این مفلوج

به ندای پیروزی به پا خواهدخاست.

سرانجام آن روز پــِی‌ خجسته فراخواهد رسید

که گره از ابروی پسر آدم گشوده‌ شود

و انسان در آن بامداد دل‌انگیز

نغمه‌ ی روح‌پرور خود را

به خاطر زیبایی‌های زندگی

و درختان به‌گل‌ نشسته دوباره سردهد.


شعر دوم:

شما نه خواستار شهرت بودید ،

نه خواستار اشک ،

نه خواستار مرثیه ،

نه خواستار نیایش مردگان .

یازده سال چون باد گذشت یازده سال !

شما تنها سلاح تان را به کار برده بودید .

چشمان پارتیزان ها به مرگ کور نمی شود ،

نگارهایتان را بر دیوارهای شهر ما کوبیده بودند

سیاه از ریش و از شب ژولیده تهدید آمیز

دیوارکوبی که به لکه ای خون می ماند

از آن روی که تلفظ نام هایتان دشوار است

اثرش به وحشت انداختن رهگذران بود .

گویی کسی ترجیحا شما را فرانسوی نمی دید .

مردم روز هنگام چشمی برای دیدن شما نداشتند

به زمان آتش بس اما انگشتانی سرگردان

زیر نگارهایتان نوشته بودند “مردند برای فرانسه”

و از آن پس بامدادان محزون دگرگون شدند .

همه چیز به رنگ یکدست برفکی بود

اواخر فوریه برای آخرین نفس های شما

در آن دم بود که یکی از شما به آرامی گفت :

“خوشا همه خوشا آنانی که زنده می مانند “

من می میرم بی هیچ کینه ای به ملت آلمان

بدرود رنج و لذت بدرود تمامی گل ها

بدرود زندگی بدرود نور و باد

خوشبخت به خانه ی بخت برو و مرا به یاد آر گاهی

تویی که در زیبایی دنیا باقی می مانی

هنگامی که دیرتر همه چیز در اریوان به پایان می رسد

تپه روشن است از آفتاب پرنور زمستانی

چه زیباست زندگی و چه دلم شکسته

عدالت بر قدم های پیروز ما بازمی گردد

زیبای من ای عشق من یتیم من

می گویمت زندگی کن و پسری بیاور به دنیا

بیست و سه تن بودند آن دم که شکفتند تفنگ ها

بیست و سه تن دلداده پیش از موعود

بیست و سه تن بیگانه و با این حال برادران مان

بیست و سه عاشق زندگی تا حد مردن

بیست وسه تنی که فریاد زدند فرانسه و فروریختند

“ترجمه:تینوش نظم جو – مهشاد مخبری”


واژگان کلیدی: اشعار لویی آرگون،نمونه شعر لوئی آراگون،شاعر لویی آراگون،شعرهای لویی آراگون،شعری از لویی آراگون،یک شعر از لویی آراگون،شعر ترجمه شده به فارسی لویی آراگون،شعر شاعر فرانسوی،شاعر فرانسه،سخنور اهل کشور فرانسه،شعر برگردان به پارسی لویی آراگون،

Louis Aragon،poem،quotes

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها