خواجوی کرمانی – غزل شماره 923
نه آخر تو آنی که ما را زیانی
نه آخر توانی که ما را زیانی
مگر زین بسودی که ما را بسودی
وزین بر زیانی که ما را زیانی
چو ما را بهشتی چه ما را بهشتی
چو ما را جهانی چه ما را جهانی
تو پروا نداری که پروانه داری
تو پیمان ندانی که پیمانه دانی
چراغ چه راغی و سرو چه باغی
که دل را امانی و جان را امانی
نه خورشید بامی که خورشید بامی
نه عین روانی که عین روانی
تو آن کاردانی که آن کاردانی
که از دلستانی ز دل دل ستانی
تو آتش نشانی و خواهی که ما را
به آتش نشانی بر آتش نشانی
تو چشمی و چشم از جفای تو چشمه
تو جانی و جان بی وفای تو جانی
تو ماه و مرا پیکر از دیده ماهی
تو خان و مرا خانه از گریه خانی
تو در کار و در کار خواجو نبینی
تو بر خوان و هرگز به خوانم نخوانی