خواجوی کرمانی – غزل شماره 900
سحر چون باد عیسی دم کند با روح دمسازی
هزار آوا شود مرغ سحرخوان از خوش آوازی
بده آبی و از مستان بیاموز آتش انگیزی
بزن دستی و از رندان تفرّج کن سراندازی
ز پیمان بگذر ای صوفی و درکش باده ی صافی
که آن بهتر که مستان را کند پیمانه دمسازی
در این مدت که از یاران جدا گشتیم و غمخواران
تویی ای غم که شب تا روز ما را محرم رازی
چو آن مهوش نمیارم پریرویی به زیبایی
چو آن لعبت نمی بینم گلندامی به طنّازی
مرا تا جان بود در تن ز پایت برندارم سر
گر از دستم بری بیرون و از پایم در اندازی
کسی کو را نظر باشد به روی چون تو منظوری
خیال است این که تا باشد کند ترک نظر بازی
چرا از طرّه آموزی سیهکاری و طراری
چرا از غمزه گیری یاد خونخواری و غمّازی
تو خود با ما نپردازی و بی روی تو هر ساعت
کند جانم ز دود دل هوای خانه پردازی
چو کشتی ضایعم مگذار و چون باد از سرم مگذار
که نگذارد شهیدان را میان خاک و خون غازی
سر از خنجر مکش خواجو اگر گردنکشی خواهی
که پای تیغ باید کرد مردان را سراندازی