همچو بالات بگویم سخنی راست تو را

خواجوی کرمانی – غزل شماره 9

همچو بالات بگویم سخنی راست تو را

راستی را چه بلاییست که بالاست تو را

تا چه دیدست ز من دیده که هر دم گوید

کاین همه آب رخ از رهگذر ماست تو را

ای که بر گوشه‌ی چشمم زده‌ای خیمه ز موج

مشو ایمن که وطن بر لب دریاست تو را

پیش لعلت که از او آب گهر می‌ریزد

وصف لؤلؤ نتوان کرد که لالاست تو را

این چه سحر است که در چشم خوشت می‌بینم

وین چه شور است که در لعل شکرخاست تو را

دل دیوانه چه جاییست که باشد جایت

بر سر و چشمم اگر جای کنی جاست تو را

جان بخواه از من بیدل که روانت بدهم

به جز از جان ز من آخر چه تمناست تو را

ای دل ار راستی از زلف سیاهش طلبی

همه گویند مگر علت سوداست تو را

در رخ شمعی خواجو چو نظر کرد طبیب

گفت شد روشنم این لحظه که صفراست تو را

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها