خواجوی کرمانی – غزل شماره 878
چون پیکر مطبوعت در معنی زیبایی
صورت نتوان بستن نقشی بدلارایی
با نرگس مخمورت بیم است ز بیماری
با زلف چلیپایت ترس است ز ترسایی
مجنون سر زلفت لیلی به دلاویزی
فرهاد لب لعلت شیرین به شکرخایی
چون سرو سهی می کرد از قدّ تو آزادی
می داد به صد دستش بالای تو بالایی
آن را که بود در سر سودای سر زلفت
گردد چو سر زلفت سرگشته و سودایی
گفتم که به دانایی از قید تو بگریزم
لیکن بشد از دستم سررشته ی دانایی
زان مردمک چشمم بی اشک نیارامد
کآرام نمی باشد در مردم دریایی
در مذهب مشتاقان ننگ است نکونامی
در دین وفاداران کفر است شکیبایی
از لعل روان بخشت خواجو چو سخن راند
ظاهر شود از نطفش اعجاز مسیحایی