خواجوی کرمانی – غزل شماره 731
چه خوش است باده خوردن به صبوح در گلستان
که خبر دهد ز جنت دم صبح و باد بستان
چو دل قدح بخندد ز شراب ناردانی
دل خسته چون شکیبد ز بتان نارپستان
به سحر که جان فزاید لب یار و جام باده
بنشین و کام جان را ز لب پیاله بستان
چو نمی توان رسیدن به خدا ز خودپرستی
به خدا که درده از می قدحی به می پرستان
برو ای فقیه و پندم مده این زمان که مستم
تو که چشم او ندیدی چه دهی صداع مستان
که ز دست او تواند به ورع خلاص جستن
که به عشوه چشم مستش بکند هزاردستان
چو سخن نگفت گفتم که چنین که هست پیدا
ز دهان او نصیبی نرسد به تنگدستان
تو جوانی و نترسی ز خدنگ آه پیران
که چو باد برشکافد سپه هزاردستان
به چمن خرام خواجو دم صبح و ناله میکن
که به بوستان خوش آید نفس هزاردستان