خواجوی کرمانی – غزل شماره 676
صبحدم دل را مقیم خلوت جان یافتم
از نسیم صبح بوی زلف جانان یافتم
چون به مهمانخانه ی قدسم سماع انس بود
آسمان را سبزه ای بر گوشه ی خوان یافتم
باغ جنت را که طوبی زو گیاهی بیش نیست
شاخ برگی بر کنار طاق ایوان یافتم
عقل کافی را که لوح کاف و نون محفوظ اوست
در مقام بیخودی طفل دبستان یافتم
خضر خضراپوش علوی چون دلیل آمد مرا
خویشتن را بر کنار آب حیوان یافتم
طائر جان کو تذور بوستان کبریاست
در ریاض وحدتش مرغ خوش الحان یافتم
چون درین مقصوره ی پیروزه گشتم معتکف
قطب را در کنج خلوت سُبحه گردان یافتم
در بیابانی کزو وادی ایمن منزلیست
روح را هارون راه پور عمران یافتم
بس که خواندم لاتَذر بر خویش و گشتم نوحه گر
خویشتن را نوح و آب دیده طوفان یافتم
گر بگویم روشنت دانم که تکفیرم کنی
کاندرین ره کافری را عین ایمان یافتم
چشم خواجو را که در بحرین بودی جوهری
در فروش رسته ی بازار عمّان یافتم