خواجوی کرمانی – غزل شماره 651
چشم پر خواب گشودی و ببستی خوابم
وآتش چهره نمودی و ببردی آبم
آنچنان تشنه ی لعل لب سیراب توام
کآب سرچشمه ی حیوان نکند سیرابم
دوش هندوی تو در روی تو روشن می گفت
که مرا بیش مسوزان که قوی در تابم
آرزو می کندم با تو شبی در مهتاب
که بود زلف سیاهت شب و رخ مهتابم
من مگر چشم تو در خواب ببینم هیهات
این خیالست من خسته مگر در خوابم
رفتم ار جان بدهم در طلبت عمر تو باد
ور بمانم شرف بندگیت دریابم
به وصالت که ره بادیه بر روی خسک
با وصالت نکند آرزوی سنجابم
راست چون چشم خوشت مست شوم در محراب
گر بود گوشه ی ابروی کژت محرابم
همچو خاک ره اگر خوار کنی خواجو را
برنگردم ز درت تا چه رسد زین بابم