خواجوی کرمانی – غزل شماره 63
تو را که موی میان هم وجود و هم عدم است
دو زلف افعی ضحاک و چهره جام جم است
به تیرگی شده آشفته تر حقیقت شرع
سواد زلف تو گویی که رای بوالحکم است
ز دور چرخ شبی این سؤال می کردم
که از زمانه مرا خود نصیب جمله غم است
به طیره گفت نبینی سپهر کاسه مثال
ز بهر خوردن خون تو جمله تن شکم است
گر آبروی نه در خاک کوش می طلبند
چو زلف یار قد عاشقان چرا بخم است
دلم به غمزه و ابروی او به مکتب عشق
امیدوار چو طفلان به نون و القلم است
ز شام زلف سیه چون نمود طلعت صبح
زمانه گفت که ای عاشقان سپیده دم است
مجال نطق ندارم چرا که بیش از پیش
میان لاغر او در کنار کم ز کم است
ز لعل او شکری التماس می کردم
که مدتیست که جانم مقیّد الم ست
جواب داد که بر هیچ دل منه خواجو
که چون میان دهنم را وجود در عدم ست