امروز که من عاشق و دیوانه و مستم

خواجوی کرمانی – غزل شماره 628

امروز که من عاشق و دیوانه و مستم

کس نیست که گیرد به شرابی دو سه دستم

ای لعبت ساقی بده آن باده ی باقی

تا باده پرستی کنم و خود نپرستم

با خود چو دمی خوش ننشستم به همه عمر

برخاستم از بند خود و خوش بنشستم

گر بیدل و دینم چه بود چاره چو اینم

ور عاشق و مستم چه توان کرد چو هستم

می برد دلم نرگس مخمورش و می گفت

کای همنفسان عیب مگیرید که مستم

رفتی و مرا بر سر آتش بنشاندی

باز آی که از دست تو بر خاک نشستم

چون حلقه ی گیسوی تو از هم بگشودم

از کفر سر زلف تو زنّار ببستم

در چنبر گردون زدمی چنگ بلاغت

با این همه از چنبر زلف تو نجستم

تا در عقب پیر خرابات نرفتم

از دردسر و محنت خواجو بنرستم

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها