چو هیچگونه ندارم به حضرت تو مجال

خواجوی کرمانی – غزل شماره 592

چو هیچگونه ندارم به حضرت تو مجال

شوم مقیم درت بالغدّو والآصال

شگفت نیست اگر صید گشت مرغ دلم

که در هوای تو سیمرغ بفکند پر و بال

که را وصال میسّر شود که در کویت

مجال نیست کسی را مگر نسیم شمال

نشسته ام مترصّد که از دریچه ی صبح

مگر طلوع کند آفتاب روز وصال

ز خاکم آتش عشقت هنوز شعله زند

چو بگذری به سر خاک من پس از صد سال

تو را اگر چه ز امثال ما ملال گرفت

گرفت بی تو مرا از حیات خویش ملال

مقیم در دل خواجو تویی و میدانی

چه حاجت است به تقریر با تو صورت حال

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها