خواجوی کرمانی – غزل شماره 511
فتاده ام من دیوانه در غم تو اسیر
بیا و طرّه برافشان که بشکنم زنجیر
برآید از قلمم بوی مشک تاتاری
اگر به وصف خطت شمه ای کنم تحریر
چه خوابهای پریشان که دیده ام لیکن
معبّرم همه زلف تو می کند تعبیر
چنین که بازگرفتی زبان ز پرسش من
زبان خامه ازین دل شکسته باز مگیر
اگر چنانک توانی جدا شدن ز نظر
گمان مبر که توانی برون شدن ز ضمیر
ز بوستان نعیمم گزیر هست ولیک
ز دوستان قدیمم نه ممکن است گزیر
حکایت دل از آن رو کنم بدیده سواد
که درد عشق فزون آید از بیان دبیر
اگر به نامه کنم وصف آه و زاری دل
برآید از سر کلکم هزار ناله ی زیر
کند شکایت هجر تو یک به یک خواجو
به خون دیده ی گرینده دم به دم تحریر