لب چو بگشود ز تنگ شکرم یاد آمد

خواجوی کرمانی – غزل شماره 429

لب چو بگشود ز تنگ شکرم یاد آمد

چون سخن گفت ز درج گهرم یاد آمد

به جز از نرگس پر خواب و رخ چون خور او

تو مپندار که از خواب و خورم یاد آمد

هر سرشکی که ببارید ز چشمم شب هجر

بر زر از رشته ی لؤلؤی ترم یاد آمد

زلف شبرنگ چو از عارض زیبا برداشت

در شب تیره فروغ قمرم یاد آمد

قامت سرو خرامان چو تصور کردم

راستی از قد آن سیمبرم یاد آمد

نسبت قد بلند تو چو کردم با سرو

سخن مردم کوته نظرم یاد آمد

رخ و زلف و دهن تنگ تو چون کردم یاد

از گل و سنبل و تنگ شکرم یاد آمد

حسن رخسار تو زینگونه که عالم بگرفت

صدمه ی صیت شه دادگرم یاد آمد

خواجو از پرده ی عشاق چو برداشت نوا

صبحدم نغمه ی مرغ سحرم یاد آمد

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها