گویند که صبر آتش عشقت بنشاند

خواجوی کرمانی – غزل شماره 427

گویند که صبر آتش عشقت بنشاند

زان سرو قد آزاد نشستن که تواند

ساقی قدحی زان می دوشینه به من ده

باشد که مرا یک نفس از خود برهاند

موری اگر از ضعف بگیرد سر دستم

تا دم بزنم گرد جهانم بدواند

افکند سپهرم به دیاری که وجودم

گر خاک شود باد به کرمان نرساند

فریاد که گر تشنه در این شهر بمیرم

جز دیده کس آبی به لبم برنچکاند

گویم که دمی با من دلسوخته بنشین

برخیزد و بر آتش تیزم بنشاند

چون می گذری عیب نباشد که بپرسی

کان خسته ی دلسوخته چون می گذراند

بر حسن مکن تکیه که دوران لطافت

با کس به نمی ماند و کس با تو نماند

دانی که چرا نام تو در نامه نیارم

زیرا که نخواهم که کسی نام تو داند

روزی که نماند ز غم عشق تو خواجو

اسرار غمش بر ورق دهر بماند

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها