بی گلبن وصلت به گلستان نتوان بود

خواجوی کرمانی – غزل شماره 286

بی گلبن وصلت به گلستان نتوان بود

بی شمع جمالت به شبستان نتوان بود

ای یار عزیز ار نبود طلعت یوسف

با مملکت مصر به زندان نتوان بود

در ظلمت اگر صحبت خضرت ندهد دست

موقوف لب چشمه ی حیوان نتوان بود

دریاب که سیلاب سرشکم بشد از سر

پیوسته چنین غرقه ی طوفان نتوان بود

بی رایحه ی زلف تو در فصل بهاران

از باد هوا خادم ریحان نتوان بود

ور در سر آن زلف پریشان رَوَدَم دل

از بهر دل خسته پریشان نتوان بود

خاموش نشاید شدن از ناله ی شبگیر

زیرا که کم از مرغ خوش الحان نتوان بود

صوفی اگر از می نشکیبد چه توان کرد

با ساغر می منکر مستان نتوان بود

تا خرقه به خون دل پیمانه نشویی

با پیر مغان بر سر پیمان نتوان بود

خواجو چه نشینی که گر ایوب صبوری

چندین همه در محنت کرمان نتوان بود

رو ساز سفر ساز که از آرزوی گنج

بی برگ درین منزل ویران نتوان بود

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها