خواجوی کرمانی – غزل شماره 144
بیش ازین بی همدمی در خانه نتوانم نشست
بر امید گنج در ویرانه نتوانم نشست
در ازل چون با می و میخانه پیمان بسته ام
تا ابد بی باده و پیمانه نتوانم نشست
ای که افسونم دهی کز مار زلفش سر مپیچ
بر سر آتش بدین افسانه نتوانم نشست
مرغ جان را تا نسوزد زآتش دل بال و پر
پیش روی شمع چون پروانه نتوانم نشست
در چنین دامی که نتوان داشت اومید خلاص
روز و شب در آرزوی دانه نتوانم نشست
من که در زنجیرم از سودای زلف دلبران
بی پریرویی چنین دیوانه نتوانم نشست
آتش عشقش دلم را زنده می دارد چون شمع
ورنه زینسان مرده دل در خانه نتوانم نشست
یکنفس بی اشک می خواهم که بنشینم ولیک
در میان بحر بی دُردانه نتوانم نشست
اهل دل گویند خواجو از سر جان برمخیز
چون نخیزم زانک بی جانانه نتوانم نشست