خواجوی کرمانی – غزل شماره 105
آن نگینی که منش می طلبم باجم نیست
وان مسیحی که منش دیده ام از مریم نیست
انک از خاک رهش آدم خاکی گردیست
ظاهر آن است که از نسل بنی آدم نیست
گر چه غم دارم و غمخوار ندارم لیکن
شاد از آنم که مرا از غم عشقش غم نیست
دوش رفتم به در دیر و مرا مغبچگان
چون سگ از پیش براندند که این محرم نیست
چه غم از دشمن اگر دست دهد صحبت دوست
مهره گر زانک به دستست غم از ارقم نیست
در چنین وقت که دیوان همه دیوان دارند
کی دهد ملک جمت دست اگر خاتم نیست
دُر نیاری به کف ار زانک ز دریا ترسی
لیکن آن دُر که تویی طالب آن در یم نیست
مده از دست و غنیمت شمر این یک دم را
که جهان یک دم و آن دم به جز از این دم نیست
کژ مرو تا چو کمان پی نکنندت خواجو
روش تیر از آن است که در وی خم نیست