بیدل دهلوی- غزل شماره 914
آدمی کآثار تنزیهش رجوعِ خاک بود
دست اگر بر خویش میزد زین وضوها پاک بود
خاک ما کز وهمِ رفعت ننگِ پستی میکشد
گر تنزّل کردی از اوجِ غرور افلاک بود
هیچکس بر فهمِ راز از نارسایی پی نبُرد
فطرت اینجا عذرخواهِ خلقِ بیادراک بود
سیرِ این گلشن کسی را محرمِ عبرت نکرد
گل اگر بر سر زدیم از بی تمیزی خاک بود
هرچه بادابادگویان تاخت هستی بر عدم
راهِ آفت داشت امّا کاروان بیباک بود
با همه تعجیل فرصت هیچ کوتاهی نداشت
لیک صید مدّعا یکسر نفس فتراک بود
پیش از آن کآید خُمِ اسرارِ مخموران به جوش
طاقِ مینا خانهٔ تحقیقِ برگِ تاک بود
در سوادِ فقر جز تنزیه نتْوان یافتن
سایه رختی داشت کز آلودگیها پاک بود
تا کجا مجنون درِ ناموسِ مستوری زند
تار و پودِ جامهٔ عریان تنی یک چاک بود
در خجالتگاهِ جسمم جز خطا نامد به پیش
ره به لغزش قطع شد از بس زمین نمناک بود
هر کجا بیدل ز لعلِ آبدارش دم زدیم
حرف گوهر خجلت دندان بی مسواک بود