بیدل دهلوی- غزل شماره 1150
جنون جولانیام هرجا به وحشت رهنما گردد
دو عالم گردباد آیینهٔ یک نقشِ پا گردد
گر آزادی هوس داری چو بو از رنگ بیرون آ
هوا گل میکند دودی که از آتش جدا گردد
به بزمِ وصل عاشق را چه امکان است خودداری؟
که شبنم جلوهٔ خورشید چون بیند هوا گردد
نیاز عاشقان سرمایهٔ ناز است خوبان را
به پایت دیده تا دل هر چه افشاند حنا گردد
چنین کز ضعف در هر جا تحیّر نقش میبندم
عجب دارم گر از آیینه تمثالم جدا گردد
کسی تا کی به دوشِ ناله بندد محملِ حسرت
عصا بشکن درآن وادی که طاقت نارسا گردد
عوارض کثرت اسمی ست ذات واحد ما را
خلل در شخص یکتا نیست گر قامت دوتا گردد
طواف خاک مجنون و مزار کوهکن تا کی
اگر سودا سری دارد بگو تا گرد ما گردد
هوای هرزهگردی میزند موج از غبار من
مبادا همچو گردابم سر وامانده پا گردد
نمِ خجلت ز هستی همّت من برنمیدارد
که میترسم عرق سرمایهٔ آب بقا گردد
سراغِ عافیت در عالم امکان نمییابم
من و رنگی و امّیدی ندانم تا کجا گردد
دلِ آگاه را لازم بوَد پاسِ نفس بیدل
به دام ریشه افتد چون گره از ریشه وا گردد