بلند اختری نام او بختیار

سعدی-بوستان-باب پنجم در رضا

شماره 9

 

بلند اختری نام او بختیار

قوی دستگه بود و سرمایه‌دار

به کوی گدایان درش ، خانه بود

زرش همچو گندم به پیمانه بود

هم او را در آن بقعه زر بود و مال

دگر ، تندگستانِ برگشته حال

چو درویش بیند توانگر به ناز

دلش بیش سوزد به داغ نیاز

زنی جنگ پیوست با شوی خویش

شبانگه چو رفتش تهیدست ، پیش

که کس چون تو بدبخت و درویش نیست

چو زنبور سُرخت به جز نیش نیست

بیاموز مردی ز همسایگان

که آخر نی ام قحبه ی رایگان

کسان را زر و سیم و ملک است و رخت

چرا همچو ایشان نه‌ای نیکبخت ؟

برآورد صافی دل صوف پوش

چو طبل از تهیگاهِ خالی خروش

که من دست قدرت ندارم به هیچ

به سرپنجه دست قضا بر مپیچ

نکردند در دست من اختیار

که مر خویشتن را کنم بختیار

یکی پیر درویش در خاک کیش

چه خوش گفت با همسر زشت خویش

چو دست قضا زشت رویت سرشت

میندای گلگونه بر روی زشت

که حاصل کند نیکبختی به زور ؟

به سرمه ، که بینا کند چشم کور ؟

نیاید نکوکاری از بد رگان

محال است دوزندگی از سگان

همه فیلسوفان یونان و روم

ندانند کرد انگبین از زقوم

ز وحشی ، نیاید که مردم شود

به سعی اندر او تربیت گم شود

توان پاک کردن ز زنگ آینه

ولیکن نیاید ز سنگ آینه

به کوشش نه روید گل از شاخ بید

نه زنگی به گرمابه گردد سپید

چو رد می‌نگردد خدنگ قضا

سپر نیست مر بنده را جز رضا

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها