اشعار بهمن رافعی بروجنی

شعر نخست :

 

از دست عزيزان چه بگويم گله‌ای نيست

گر هم گله‌ای هست ، دگر حوصله‌ای نيست

سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم

هر لحظه جز اين دست مرا مشغله‌ای نيست

ديریست که از خانه خرابان جهانم

بر سقف فرو ريخـته‌ام چلچله‌ای نيست

در حسرت ديدار تو آواره ترينم

هرچند که تا خانه‌ی تو فاصله‌ای نيست

بگذشته‌ام از خود ولی از تو گذشتن

مرزی‌ست که مشکل‌تر از آن مرحله‌ای نيست

سرگشته ترين کشتی دريای زمانم

می‌کوچم و در رهگذرم اسکله‌ای نيست

من سلسله جنبان دل عاشق خويشم

بر زندگی‌ام سايه ای از سلسله‌ای نيست

يخ بسته زمستان زمان در دل بهمن

رفتند عزيزان و مرا قافله‌ای نيست

 


شعر دوم :

 

کدامین چشمه سمی شد که آب از آب می‌ترسد

و حتی ذهن ماهیگیر از قلاب می‌ترسد

کدامین وحشتِ وحشی گرفته روح دریا را

که توفان از خروش و موج از گرداب می‌ترسد

گرفته وسعت شب را غباری آن‌چنان مبهم

که چشم از دیدگاه و ماه از مهتاب می‌ترسد

شب است و خیمه شب بازان و رقص وحشی اشباح

مژه از پلک و پلک از چشم و چشم از خواب می‌ترسد

فغان زین شهر کج باور که حتی نکته آموزش

ز افسون و طلسم و رمل و اسطرلاب می‌ترسد

طنین کارسازی هم ز سازی بر نمی‌خیزد

که چنگ از پرده ها و سیم از مضراب می‌ترسد

سخن دیگر کن ای بهمن ! کجا باور توان کردن

که غوک از جلبک و خرچنگ از مرداب می‌ترسد ؟

 


شعر سوم :

 

ذهني كه مرز پر زدنش مو نمي زند

پر در رهاي آبي بي سو نميزند

ابري مباد نادره الماس چشم يار

مرده ست آن ستاره كه سوسو نمي زند

آن تشنه ام كه در طلب چشمه هاي بكر

ميميرد و به آب نما رو نمي زند

نازم به دست عشق كه پيش حريف مرگ

ار خال خالي است ولي تو نمي زند

معشوق من فرشته ي شهر ستاره هاست

هرگز گل سياه به گيسو نميزند

او را خدا ز روح فلق آفريده است

با او هزار آينه پهلو نمي زند

قايق نشين شط زلال دقايق است

در آب هاي ضايعه پارو نمي زند

اي مست شهد نوش نگهدار زهر نيش

باور مكن كه خرس به كندو نمي زند

گيرم تمام وسعت هستي حريم سبز

آيا پلنگ ، چنگ به آهو نمي زند؟

 


شعر چهارم :

 

شب شكستن بال است يا حصار قفس

كه موج همهمه افتاده در ديار قفس

در اين شكفتن ممنوع گل كدام نسيم

عبور مي كند از سيم خاردار قفس

براي مرغ گرفتار فصل مطرح نيست

هميشه بوي خزان ميدهد بهار قفس

مرا صداي قناري سرود شادي نيست

صداي زنده به گوري ست از مزار قفس

كه گفته است قناري قفس نشين باشد؟

كلاغ بگذرد آزاد از كنار قفس

بخوان ترانه ي پرواز اي قناري عشق

مگر طنين صدا بشكند جدار قفس

تو از سلاله ي رود و نسيم و آوازي

نه از نژاد حصار و نه از تبار قفس

شب شمردن نبض حصار داران را

بخوان نفس به نفس اي نفس شمار قفس

به همسرايي بهمن در اين هميشه حصار

سروده حادثه سر كن به روزگار قفس


واژگان کلیدی : اشعار بهمن رافعی بروجنی، نمونه شعر بهمن رافعی بروجنی، شاعر بهمن رافعی بروجنی، شعرهای بهمن رافعی بروجنی، شعری از بهمن رافعی بروجنی،یک شعر از بهمن رافعی بروجنی،غزل غزلیات غزل های غزلی از بهمن رافعی بروجنی،یکی از شعرهای بهمن رافعی بروجنی،شاعر استان چهار محال و بختیاری،بهمن رافعي بروجني،یکی از شعر های بهمن رافعی بروجنی.

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
امیر حسِِِِِـــــین
میهمان
امیر حسِِِِِـــــین
فروردین 5, 1399 7:36 ب.ظ

عالـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی حــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرف ندارهـــــــــــــ