ایرج میرزا – قصیده شماره 27
شکوه از چرخ و شکایت از مرگ پدر
شکوه بر چرخ برند از دشمن
عجبا چرخ بوَد دشمن من
اللّه اللّه به که باید نالید
زین ستمگر فلک اهریمن
همه سر تا پا، مکر است و فریب
همه پا تا سر، رنج است و مِحَن
گرگ خونخوار هزاران یوسف
بلکه گرگین هزاران بیژن
طلب شادی از این چرخ حرون
طمع راحت از این دهر فتن
باد بیزی بوَد اندر غربال
آب سایی بوَد اندر هاون
حلقه ای نیست از آن بی ماتم
خانه ای نیست از او بی شیون
گر ز بهر پسر خود، یعقوب
کرد بیت الحزنی را مسکن
من ز بهر پدر خود زین پس
مسکن خویش کنم بیت حزن
داشت یعقوب، امیدی که رسد
روزی از یوسف او پیراهن
بر یعقوبِ من آن هم نبوَد
زان که پیراهن وی گشت کفن
پیرهن گشت کفن در تن او
پیرهن باد کفن در تن من
چون که پیراهن یوسف را دید
چشم یعقوب از آن شد روشن
من ز پیراهن این یعقوبم
پیرهن خواهم درّید به تن
پدرا رفتی و من از پس تو
مرثیت گویم، خاکم به دهن
گر بر اطلال و دمن گریه کنند
اَخطَل و اَعشی و حَسّان و حَسَن
در سر قبر تو من نوحه کنم
عوض نوحه بر اطلال و دمن
آهن ار باشم در تاب و توان
آتشت آب نماید آهن
ای کهن چرخ ! بسی تازه جوان
کشته ای تا شده ای چرخ کهن
زین همه ظلم که با من کردی
تا چه یابی تو ازآن پاداشَن
خاطری نیست که باشد شادان
خانه ای نیست که ماند روشن
از ایاغی که تو بخشی باده
از چراغی که تو ریزی روغن
نز شعاع است که هر شام تو را
سرخ گردد به افق پیرامن
خَم از آن گشت تو را پشت که هست
بارهای کهنت بر گردن
انجمن ها ز تو ویران گردد
هر شبی کانجمن آری ز پَرَن
نبوَد رافع زَهرت تریاق
نبوَد دافع زخمت جوشن
با تو آویخت نتاند رستم
وز تو بگریخت نیارد بهمن
نهلم دامن شه را از کف
تا مرا کف نهلی از دامن