ایرج میرزا – قصیده شماره 19
مطایبه
پدرش گفته که با من ننشیند پسرش
مُردم از غصه خدا مرگ دهد بر پدرش
گر بمیرد پدرش جای غم و ماتم نیست
زنده ام من، بنوازم ز پدر خوب ترش
لَله را نیز اگر دست به سر می کردم
خوب می شد که کشم دست اُبُوّت به سرش
بعد مرگ پدرش کارِ لَله آسان است
به دهن کوبم اگر حرف زند مشت زرش
لَله ها قاطبة راهبرِ اطفالند
گر دهم سیم کجا خود نشود راهبرش ؟
مادرش بی خبر از عالم ما خواهد بود
گر نسازد لَله از عالم ما با خبرش
باید از فتنه ی دور قمرش داشت نگاه
تا نگهدار شود فتنه ی دور قمرش
گر خداوند اجابت کند این دعوت من
بزند دست قضا دست قضا بر کمرش
دور و نزدیک خبردار شوم از حالش
حاضر آیم به بَرَش چون شنوم محتضرش
چهره غمناک کنم، جامه ی جان چاک کنم
گریه آغاز کنم چون رفقای دگرش
داستان ها کنم از دوستی آن مرحوم
قصه ها سر کنم از خوبی خلق و سِیَرَش
تا نگویند تو را با پسر غیر چه کار
مادرش را به زنی گیرم و گردم پدرش
باش تا در اثر تربیت من بینی
چند سال دگرش صاحب چندین هنرش
حسن خوب است اگر کام دل از وی گیری
ثمرش چیست درختی که نچینی ثمرش ؟
ساده را باید یک موی نباشد به سُرین
ظرف مودار اگر مفت دهندش، مَخَرش
همچنان گر دو شبانروز نیابی خورشی
هر غذایی که در او موی ببینی مَخورش