اقبال لاهوری
زبور عجم
شماره 114
خودی را مردم آمیزی دلیل نارسایی ها
تو ای درد آشنا بیگانه شو از آشنایی ها
به درگاه سلاطین تا کجا این چهره سایی ها
بیاموز از خدای خویش ناز کبریایی ها
محبت از جوانمردی به جایی می رسد روزی
که افتد از نگاهش کار و بار دلربایی ها
چنان پیش حریم او کشیدم نغمه ی دردی
که دادم محرمان را لذت سوز جدایی ها
از آن بر خویش می بالم که چشم مشتری کور است
متاع عشق نافرسوده ماند از کم روایی ها
بیا بر لاله پا کوبیم و بی باکانه می نوشیم
که عاشق را بحل کردند خون پارسایی ها
برون آ از مسلمانان گریز اندر مسلمانی
مسلمانان روا دارند کافر ماجرایی ها