اقبال لاهوری
جاوید نامه
شماره 8
عارف هندی که به یکی از غارهای قمر خلوت گرفته و اهل هند او را “جهان دوست” می گویند
من چو کوران دست بر دوش رفیق
پا نهادم اندر آن غار عمیق
ماه را از ظلمتش دل داغ داغ
اندرو خورشید محتاج چراغ
وهم و شک بر من شبیخون ریختند
عقل و هوشم را به دار آویختند
راه رفتم رهزنان اندر کمین
دل تهی از لذت صدق و یقین
تا نگه را جلوه ها شد بی حجاب
صبح روشن بی طلوع آفتاب
وادی هر سنگ او زنار بند
دیو سار از نخل های سربلند
از سرشت آب و خاک است این مقام
یا خیالم نقش بندد در منام
در هوای او چو می ذوق و سرور
سایه از تقبیل خاکش عین نور
نی زمینش را سپهر لاجورد
نی کنارش از شفق ها سرخ و زرد
نور در بند ظلام آنجا نبود
دود گرد صبح و شام آنجا نبود
زیر نخلی عارف هندی نژاد
دیده ها از سرمه اش روشن سواد
موی بر سر بسته و عریان بدن
گرد او ماری سفیدی حلقه زن
آدمی از آب و گل بالاتری
عالم از دیر خیالش پیکری
وقت او را گردش ایام نی
کار او با چرخ نیلی فام نی
گفت با رومی که همراه تو کیست
در نگاهش آرزوی زندگیست
رومی
مردی اندر جستجو آواره ای
ثابتی با فطرت سیاره ای
پخته تر کارش ز خامی های او
من شهید ناتمامی های او
شیشه ی خود را به گردون بسته طاق
فکرش از جبریل میخواهد صداق
چون عقاب افتد به صید ماه و مهر
گرم رو اندر طواف نه سپهر
حرف با اهل زمین رندانه گفت
حور و جنت را بت و بتخانه گفت
شعله ها در موج دودش دیده ام
کبریا اندر سجودش دیده ام
هر زمان از شوق مینالد چو نال
می کشد او را فراق و هم وصال
من ندانم چیست در آب و گلش
من ندانم از مقام و منزلش
جهان دوست
عالم از رنگ است و بی رنگی است حق
چیست عالم ؟ چیست آدم ؟ چیست حق ؟
رومی
آدمی شمشیر و حق شمشیر زن
عالم این شمشیر را سنگ فسن
شرق حق را دید و عالم را ندید
غرب در عالم خزید از حق رمید
چشم بر حق باز کردن بندگی است
خویش را بی پرده دیدن زندگی است
بنده چون از زندگی گیرد برات
هم خدا آن بنده را گوید صلوت
هر که از تقدیر خویش آگاه نیست
خاک او با سوز جان همراه نیست
جهان دوست
بر وجود و بر عدم پیچیده است
مشرق این اسرار را کم دیده است
کار ما افلاکیان جز دید نیست
جانم از فردای او نومید نیست
دوش دیدم بر فراز قشمرود
ز آسمان افرشته ای آمد فرود
از نگاهش ذوق دیداری چکید
جز به سوی خاکدان ما ندید
گفتمش از محرمان رازی مپوش
تو چه بینی اندر آن خاک خموش
از جمال زهره ای بگداختی
دل به چاه بابلی انداختی
گفت هنگام طلوع خاور است
آفتاب تازه او را در بر است
لعل ها از سنگ ره آید برون
یوسفان او ز چه آید برون
رستخیزی در کنارش دیده ام
لرزه اندر کوهسارش دیده ام
رخت بندد از مقام آزری
تا شود خوگر ز ترک بت گری
ای خوش آن قومی که جان او تپید
از گل خود خویش را بازآفرید
عرشیان را صبح عید آن ساعتی
چون شود بیدار چشم ملتی
پیر هندی اندکی دم درکشید
باز در من دید و بی تابانه دید
گفت مرگ عقل؟ گفتم ترک فکر
گفت مرگ قلب؟ گفتم ترک ذکر
گفت تن؟ گفتم که زاد از گرد ره
گفت جان؟ گفتم که رمز لا اله
گفت آدم؟ گفتم از اسرار اوست
گفت عالم؟ گفتم او خود رو به روست
گفت این علم و هنر؟ گفتم که پوست
گفت حجت چیست؟ گفتم روی دوست
گفت دین عامیان؟ گفتم شنید
گفت دین عارفان؟ گفتم که دید
از کلامم لذت جانش فزود
نکته های دلنشین بر من گشود