اشعار گراناز موسوی

 

شعر نخست:

همين قدر آسان!

آسمان كاردستی ناتمام كودكی است

كه ماه را هلالی كژ بريده و چسبانده به گوشه‌ ای

و دريا

آوازخوان پيريی كه مرغان غربتی خالكوبی ‌اش كرده‌اند

اگر تنها نيم روزی به پايان جهان باقی است

دستانم را بگير

تا از برهوت حرف بگذريم

و پابرهنه در هم رها شويم

 


شعر دوم:

 

حالا عصراست

و از بتونه كردن روزها به خانه می آیم

و بودنت بوته ای است

كه به زندگی سنجاقک اضافه می شود

تا مرگ روی زندگی ناچیز شب پره نیفتاده

بیا

تا كنار این همه گیاه وزمین و آدم

تنها نمانم

این جا

اگرچه انتظار را با آهی كه پشت پنجره هاست

می كشیم و تمام می شویم

بیا

مثل آسمانی كه یک عمر روی بام ایستاده

آخرین حرفم

نشستن كنار توست

 


شعر سوم:

 

كیفم را بگردید چه فایده ؟

ته جیبم آهی پنهان است كه مدام شنیده : ایست !

ولم كنید

اصلاً با بوته ی تمشک می خوابم و از رو نمی روم

چرا همیشه زنی را نشانه می گیرید

كه دل از دیوار می كند

قلبی به پیراهنش سنجاق می كند؟

در چمدانم چیزی نیست

جز گیسوانی كه گناهی نكرده اند

ولم كنید!

خواب دیده ام این دل را از خدا بلندكرده ام كه به فردا نمی رسم

خواب دیده ام آن جا كه می روم

كفش هایم به جمعه می چسبد

نكند تمام زمین خدا سرطان خون دارد ؟

قاصدكی را فال می گیرم و رها می كنم به ماه :

برگرد جمعه ی روزهای بچگی

برگرد با همان پسرك كه بادبادک روییده بود از دستش

و من با تمام ده انگشتی كه بلد بودم

عاشقش بودم

چرا همیشه زنی را نشانه می گیرید

كه قلبی به پیراهنش سنجاق كرده است ؟

این جا همیشه پرواز معطل است

در تیر و كمان كوچه های جنگ

یا دامن گلدار تناب رخت

به هر حال شب پره ها پیر می شوند

دست كم عكس كودكی ام را پس بدهید !

غریب تر از بادبادكی كه در گنجه ماند

مهر می خورم و دلم برای خانه تنگ می شود

آنتن آسمان را نشانه می رود اما

بربند رخت پیراهنم خدا را بغل گرفته است


شعر چهارم:

 

حتی تمام ابرهای جهان را به تن كنم

باز ردایی به دوشم می افكنند

تا برهنه نباشم

این جا نیمه ی تاریک ماه است

دستی كه سیلی می زند

نمی داند

گاهی ماهی تنگ

عاشق نهنگ می شود

بی هوده سرم داد می كشند

نمی دانند

دیگر ماهی شده ام

و رودخانه ات از من گذشته است

نمی خواهم بیابان های جهان را به تن كنم

و در سیاره ای كه هنوز رصد نكرده اند

نفس بكشم

حتی اگر باد را به انگشت نگاری ببرند

رد بوسه ات را پیدا نمی كنند

به كوچه باید رفت

گرچه ماشین ها از میان ما و آفتاب می گذرند

به كوچه باید رفت

این همه آسمان در پنجره جا نمی شود.

می خواهم در جنوبی ترین جای روحت

آفتاب بگیرم

چراغ سقفی به درد شیطان هم نمی خورد

آن كه پرده را می كشد

نمی داند

همیشه صدای كسی كه آن سوی خط ایستاده

فردا می رسد

بگذار هر چه می خواهند

چفت در را بیندازند

امشب از نیمه ی تاریك ماه می آیم

وتمام پرده ها و رداها را

تكه تكه خواهم كرد

بگذار برای بادبادک و شب تاب هم

اتاقی حوالی جهنم اجاره كنند

من هم خواهم رفت

می خواهم پیراهنم را به آفتاب بدهم.

 


شعر پنجم:

شب كه بيايد

اين نامه هم تمام مي شود

و من به عكس كودكي ام كه روی تاقچه پيرتر شده

نگاه خواهم كرد

و به ياد خواهم آورد

كه هيچ كس با ما نگفت

پنجره

جا پای رهگذران را از ياد مي برد

وآسمان كفاف اين همه تنهايي رانمي دهد

كاش به ما كسي گفته بود كه ماه

پشت درهای بسته مي ميرد

مرگ مي آيد

و فردا دنباله ی خواب ديشب است


واژگان کلیدی: اشعار گراناز موسوی،نمونه شعر گراناز موسوی،شاعر گراناز موسوی،شعری از گراناز موسوی،یک شعر از گراناز موسوی،شعرهای گراناز موسوی،شعر نو گراناز موسوی،شعر کوتاه گراناز موسوی.

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها