شعر نخست:
تو را نگاه می کنم
خورشید چند برابر می شود و روز را روشن می کند!
بیدار شو ،
با قلب و سر رنگین خود
بدشگونی شب را بگیر .
تو را نگاه می کنم و همه چیز عریان می شود
زورق ها در آب های کم عمق اند …
خلاصه کنم: دریا بی عشق سرد است!
جهان این گونه آغاز می شود:
موج ها گهواره ی آسمان را می جنبانند
تو در میان ملافه ها جا به جا می شوی
و خواب را فرا می خوانی .
بیدار شو تا از پی ات روان شوم
تنم بی تاب تعقیب توست !
می خواهم عمرم را با عشق تو سر کنم
از دروازه ی سپیده تا دریچه ی شب
می خواهم با بیداریِ تو رویا ببینم
شعر دوم:
چشم اندازى عریان
که دیرى در آن خواهم زیست
چمنزارانى گسترده دارد
که حرارت تو در آن آرام گیرد ،
چشمه هایى که پستانهایت
روز را در آن به درخشش وا میدارد ،
راههایى که دهانت از آن
به دهانى دیگر لبخند می زند ،
بیشه هایى که پرندگانش
پلکهاى تو را می گشایند
زیر آسمانى
که از پیشانى بى ابر تو باز تابیده
جهان یگانه ى من
کوک شده ى سبُک من
به ضربآهنگ طبیعت
گوشت عریان تو پایدار خواهد ماند.
“ترجمه:احمد شاملو”
شعر سوم:
تو را به جاى همه زنانى که نشناخته ام دوست میدارم
تو را به جاى همه روزگارانى که نمی زيسته ام دوست می دارم
براى خاطر عطر گستره ى بيکران و براى خاطر عطر نان گرم
براى خاطر برفى که آب میشود، براى خاطر نخستين گل
براى خاطر جانوران پاکى که آدمى نمى رماندشان
تو را براى خاطر دوست داشتن دوست مى دارم
تو را به جاى همه زنانى که دوست نمیدارم دوست میدارم.
جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خويشتن را بس اندک میبينم.
بی تو جز گستره اى بی کرانه نمى بينم
ميان گذشته و امروز.
از جدار آينه ى خويش گذشتن نتوانستم
میبايست تا زندگى را لغت به لغت فراگيرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از يادش میبرند.
تو را دوست میدارم براى خاطر فرزانگی ات که از آن من نيست
تو را براى خاطر سلامت
به رغم همه آن چيزها که به جز وهمى نيست دوست میدارم
براى خاطر اين قلب جاودانى که بازش نمیدارم
تو میپندارى كه شَکى، حال آن که به جز دليلى نيستى
تو همان آفتاب بزرگى که در سر من بالا میرود
بدان هنگام که از خويشتن در اطمينانم.
“ترجمه:احمد شاملو”
شعر چهارم:
رنج چونان تيغه ى مقراضى است
که گوشت تن را زنده زنده میدرد
من وحشت را از آن دریافتم
چنان که پرنده از پیکان
چنان که گياه از آتش کویر
چنان که آب از یخ
دلم تاب آورد
دشنام هاى شوربختى و بیداد را
من به روزگارى ناپاک زیستم
که حظّ بسى کسان
از ياد بردن برادران و پسران خود بود.
قضاى روزگار در حصارهاى خویش به بندم کشید.
در شب خويش اما
جز آسمانى پاک رویایی نداشتم.
بر همه کارى توانا بودم و به هیچ کار توانا نبودم
همه را دوست میتوانستم داشت نه اما چندان که به کار آید.
آسمان، دریا، خاک
مرا فروبلعید.
انسانم باز زاد.
اين جا کسى آرمیده است که زیست،بی آنکه شک کند
که سپیده دمان براى هر زنده ای زیبا است
هنگامى که میمرد پنداشت به جهان میايد
چرا که آفتاب از نو میدمید.
خسته زیستم از براى خود و از بهر دیگران
لیکن همه گاه بر آن سر بودم که فروافکنم از شانه هاى خود
و از شانه هاى مسکین ترین برادرانم
اين بار مشترک را که به جانب گورمان میراند.
به نام امید خویش به جنگ با ظلمات نام نوشتم.
تأمل کن و جنگل را به یاد آر
چمن را که زیر آفتاب سوزان روشنتر است
نگاه هاى بی مِه و بی پشیمانى را به یاد آر
روزگار من گذشت و جاى به روزگار تو داد
ما به زنده بودن و زیستن ادامه میدهیم
شور تداوم و بودن را تاجگذارى میکنیم.
“ترجمه:احمد شاملو”
شعر پنجم:
بر روی دفتر های مشق ام
بر روی درخت ها و میز تحریرم
بر برف و بر شن می نویسم نامت را
روی تمام اوراق خوانده
بر اوراق سپید مانده
سنگ ، خون ، کاغذ یا خاکستر می نویسم نامت را
بر تصاویر فاخر،روی سلاح جنگیان
بر تاج شاهان می نویسم نامت را
بر جنگل و بیابان،روی آشیانه ها و گل ها
بر بازآوای کودکیم می نویسم نامت را
بر شگفتی شب ها،روی نان سپید روزها
بر فصول عشق باختن،می نویسم نامت را
بر ژنده های آسمان آبی ام،بر آفتاب مانده ی مرداب
بر ماه زنده ی دریاچه می نویسم نامت را
روی مزارع ، افق،بر بال پرنده ها
روی آسیاب سایه ها می نویسم نامت را
روی هر وزش صبحگاهان،بر دریا و بر قایق ها
بر کوه از خرد رها می نویسم نامت را
روی کف ابرها،بر رگبار خوی کرده
بر باران انبوه و بی معنا می نویسم نامت را
روی اشکال نورانی بر زنگ رنگها
. بر حقیقت مسلم می نویسم نامت را
بر کوره راه های بی خواب،بر جاده های بی پایاب
بر میدان های از آدمی پُر،می نویسم نامت را
روی چراغی که بر می افروزد،بر چراغی که فرو می رد
بر منزل سراهایم می نویسم نامت را
بر میوه ی دوپاره،از آینه و از اتاقم
بر صدف تهی بسترم،می نویسم نامت را
روی سگ لطیف و شکم پرستم،بر گوشهای تیز کرده اش
بر قدم های نو پایش می نویسم نامت را
بر آستان درگاه خانه ام،بر اشیای مأنوس
بر سیل آتش مبارک می نویسم نامت را
بر هر تن تسلیم،بر پیشانی یارانم
بر هر دستی که فراز آید می نویسم نامت را
بر معرض شگفتی ها،بر لب های هشیار
بس فراتر از سکوت می نویسم نامت را
بر پناهگاه های ویرانم،بر فانوس های به گِل تپیده ام
بر دیوار های ملالم می نویسم نامت را
بر ناحضور بی تمنا،بر تنهایی برهنه
روی گام های مرگ می نویسم نامت را .
بر سلامت بازیافته بر خطر ناپدیدار
روی امید بی یادآورد می نویسم نامت را
به قدرت واژه ای،از سر می گیرم زندگی
از برای شناخت تو من زاده ام
تا بخوانمت به نام :
“آزادی “
شعر ششم :
سخن با تو می گویم
تا کلام تو را بهتر بشنوم
کلام تو را می شنوم
تا به درک خود یقین یابم
تو لبخند می زنی که مرا تسخیر کنی
تو لبخند می زنی
و چشم من به جهان باز می شود
تو را در آغوش می گیرم
تا زندگی کنم
زندگی می کنیم
تا هر چه هست به کام ما باشد
تو را ترک می کنم
تا به یاد هم باشیم
از هم جدا می شویم
تا دوباره به هم برسم
“برگردان : محمد رضا پارسایار”
واژگان کلیدی: اشعار پل الوار،نمونه شعر پل الوار،شاعر پل الوار،شعرهای پل الوار،شعری از پل الوار،یک شعر از پل الوار،شعر آزادی پل الوار،اشعار عاشقانه پل الوار،گلچین اشعار پل الوار،شاعر فرانسوی،شاعر پاریسی،ترجمه فارسی اشعار پل الوار،اشعار پل الوار برگردان به فارسی.
poem،Paul Éluard،quotes،Paul Eluard