شعر نخست:
تو هم خنجر بزن ، من زخم کاری دوست دارم
شبیه موزه هایم ، یادگاری دوست دارم
شکوه بیستون هستم که از تکرارها خستم
بیا فرهاد شو ، من کنده کاری دوست دارم
فقط لج می کنی من عاشق این کارها هستم
گلم من شاعرم ناسازگاری دوست دارم
تو دعوت نیستی در خلوتم اما بیا گاهی
بیا که میهمان افتخاری دوست دارم
تو مثل بهمنی آرامی و محجوب اما من
شبیه منزوی ، دیوانه واری دوست دارم
تو خود را دوست داری ، آینه این را به من گفت و
بدان من آنچه را که دوست داری ، دوست دارم
شعر دوم:
تویی که دختر زیبای شهر بارانی
چگونه آمده بودی مرا بسوزانی ؟
چگونه آمده بودی که عاشقم بشوی ؟
و چشم های مرا باز ببارانی
تویی که بیت به بیت مرا خودت گفتی
و راز غربت این شعر را نمی دانی
همیشه جای تو در حرف های سهراب است
که حس بی مثل باغ های کاشانی
تو رازدار ستون های تخت جمشیدی
شکوه جاری هر نقش طاق بستانی
تویی که طعم عسل داشتی چرا چندی ست
به تلخ طعمی زیتون ناب گیلانی ؟
حقیقت است، و من منکرش نخواهم شد
که برگزیده ای از دختران ایرانی
نگو که خوب من از چشمهات می خوانم
از انتخاب من این روزها پشیمانی
تمام قافیه ها را از آن خود کردی
ببخش شان به من این بیت های پایانی
ولی نه،مال خودت ، چون که خوب می دانم
تو قهر می کنی ، این شعر را نمی خوانی
شعر سوم:
من آمدهام تا که بگویی گلهها را
دل دل نکن و باز بکن مسئلهها را
حیف است که دور از تو غزل شکل بگیرد
پیشم بنشین و بشکن فاصلهها را
من هیچ،که تاریخ به دنبال تو بوده است
پایان بده جنگ و همهی قائلهها را
اشکانی و ساسانی و سامانی و غیره
دنبال خودت میکشی این سلسلهها را
جریان تو آنقدر خلاصه و قشنگ است
که عاشق خود کردهای کمحوصلهها را
آبستن چشمان تو هستند غزلها
هی پلک نزن، زجر نده حاملهها را
عصیان بکنی، بغض شوی، شعر بگویی
از بر شدهام تک تک این مرحلهها را
تو پنج دی و من بم آمادهی ریزش
آغاز بکن سختترین زلزلهها را
من از تو پرم، از تو نوشتم همه جا را
پس دور نریزی همهی باطلهها را
شعر چهارم:
تو را نگاه و مرا مات آن نگاه کشید
کسی که چشم تو را این همه سیاه کشید
کسی که طرح مرا باب ذوق تو نزد و
تو را به ذوق من اینگونه دلبخواه کشید
به شاهکار خودش بر تو آن قدر زل زد
که نقش آینه ها را به اشتباه کشید
به رنگ گندمی ات طعم سیب را بخشید
و بعد پای مرا هم به این گناه کشید
فقط نگاه کن و شعرهای تازه بخواه
که هرچه شعر کشید از همین نگاه کشید
غزال کوه نشینم به خود نناز که گاه
گناه ریزش کوهی به پای کاه کشید
من آن پلنگ جسورم که خرق عادت داشت
و نقشه های تصاحب برای ماه کشید
تو را رقم زد و لبخند زد به خلقت خویش
مرا کشید و برای همیشه آه کشید
و راز پاکی هر عشق پیش فاصله هاست
به این دلیل میان من و تو راه کشید
شعر پنجم:
در این دوران نامردی و عصر بد گمان بودن
چه سودی می بری ای مهربان از مهربان بودن؟
چه سودی می بری وقتی که قدرت را نمی فهمند
وفرقی نیست پیش دشمنان یا دوستان بودن
تو مثل آن معمایی که ساده حل نخواهی شد
و من هم عاشق پیچیدگیِ چیستان بودن
برای من که فرش و عرش را یکجور می بینم
چه فرقی می کند دریا شدن با آسمان بودن ؟
به من می گفت بابا : پهلوانان زنده می مانند
ولی مردند و حالا دور ، دور قهرمان بودن
تو از من دور باش و شعر هایم را بخوان بانو
که دور از جانتان یک لحظه مثل شاعران بودن
که جمع شاعری و عاشقی یک تابع سادست
و حاصل می شود یک عمر منهای جوان بودن
سوالت را بگو ، من مثل آن طفل دبستانم
که من را می کشد دلشوره های امتحان بودن
و هر پنشنبه “رازی” را به حمد و سوره می خوانم
چه حالی می دهد با شیشه و با استکان بودن
و بعد از آن دو نخ سیگار بهمن خوب می چسبد
که من را می برد جایی فرای این جهان بودن
اتاق ساکت و نور کم و ما روبروی هم
و من شرمنده از شرح تمام داستان بودن
واژگان کلیدی: اشعار وحید پورداد،نمونه شعر وحید پورداد،شاعر وحید پور داد،شعری از وحید پورداد،یک شعر از وحید پورداد،شعرهای وحید پورداد،شعر سنتی وحید پورداد،غزل وحید پورداد،غزلیات وحید پورداد،غزل های وحید پورداد،غزلی از وحید پورداد.