اشعار هلالی جغتایی

 

شعر نخست:

ترک یاری کردی و من همچنان یارم تو را

دشمن جانی و از جان دوست ‌تر دارم تو را

گر به صد خار جفا آزرده‌سازی خاطرم

خاطر نازک به برگ گل نیازارم تو را

قصد جان کردی که یعنی دست کوته کن ز من

جان به کف بگذارم و از دست نگذارم تو را

گر برون آرند جانم را ز خلوت‌گاه دل

نیست ممکن، جان من، کز دل برون آرم تو را

یک دو روزی صبر کن، ای جان بر لب آمده

زانکه خواهم در حضور دوست بسپارم تو را

این چنین کز صوت مطرب بزم عیشم پر صداست

مشکل آگاهی رسد از نالهٔ زارم تو را

گفته ای خواهم ((هلالی))را به کام دشمنان

این سزای من که با خود دوست می‌دارم تو را

 


 شعر دوم: 

من کیستم تا هر زمان پیش نظر بینم تو را

گاهی گذر کن سوی من، تا در گذر بینم تو را

افتاده بر خاک درت، خوش آن‌که آیی بر سرم

تو زیر پا بینی و من بالای سر بینم تو را

یک بار بینم روی تو دل را چه سان تسکین دهم؟

تسکین نیابد، جان من، صد بار اگر بینم تو را

از دیدنت بیخود شدم، بنشین به بالینم دمی

تا چشم خود بگشایم و بار دگر بینم تو را

گفتی که هر کس یک نظر بیند مرا جان می‌دهد

من هم به جان در خدمتم، گر یک نظر بینم تو را

صد بار آیم سوی تو، تا آشنا کردی به من

هر بار از بار دگر بیگانه‌تر بینم تو را

تا کی ((هلالی))را چنین زین ماه میداری جدا؟

یا رب! که ای چرخ فلک، زیر و زبر بینم تو را

 


 شعر سوم:

یک دو روزی می‌گذارد یار من تنها مرا

وه! که هجران می‌کشد امروز یا فردا مرا

شهر دلگیرست، تا آهنگ صحرا کرد یار

می‌روم، شاید که بگشاید دل از صحرا مرا

یار آن‌جا و من این‌جا، وه! چه باشد گر فلک

یار را این‌جا رساند، یا برد آن‌جا مرا

ناله کمتر کن، دلا، پیش سگانش بعد از این

چند سازی در میان مردمان رسوا مرا؟

غیر بدنامی ندارم سودی از سودای عشق

مایهٔ بازار رسواییست این سودا مرا

می‌کشم، گفتی ((هلالی))را به استغنا و ناز

آری، آری، می‌کشد آن ناز و استغنا مرا

 


 شعر چهارم:

نهادی بر دلم فراق و سوختی جان  را

به داغ و درد دوری چند سوزی دردمندان را؟

منه زین بیشتر چون لاله داغی بر دل خونین

که از دست تو آخر چاک خواهم زد گریبان را

شدم در جستجوی کعبهٔ وصلت، ندانستم

که همچون من بود سرگشته بسیار این بیابان را

اگر چشم خضر بر لعل جان‌بخش تو افتادی

به عمر خود نکردی یاد هرگز آب حیوان را

خوش آن باشد که در هنگام وصل او سپارم جان

معاذالله از آن ساعت که بینم روی هجران را

 


 شعر پنجم:

به چه نسبت کنم آن سرو قد دلجو را؟

هرچه گویم به از آن است، چه گویم او را؟

مشنو، از بهر خدا، در حق من قول رقیب

که نکو نیست شنیدن خبر بدگو را

آن که بد خوی مرا داد چنان روی نکو

کاشکی خوی نکویی دهد آن بدخو را

تیغ بر من چه زنی، حیف که همچون تو کسی

بهر آزادی سگی رنجه کند بازو را

چشمت آهوست، نظر سوی رقیبان مفکن

پند بشنو، به سگان رام مکن آهو را

بس که دارم المی بر دل از آزردن او

شب همه شب به خس و خار نهم پهلو را

چون ((هلالی))صفت روی نکو گویم و بس

که بسی معتقدم این صفت نیکو را

 


 شعر ششم:

من وبیداری و شب ها و شب تا روز یا رب‌ها

نبیند هیچ کس در خواب، یارب،این‌چنین شب‌ها

خدا را،جان من ، بر خاک مشتاقان گذاری کن

که در خاک از تمنای تو شد فرسوده قالب ها

سیه روزان هجران را چه حاصل بی تو از خوبان؟

که روز تیره را خورشید می‌باید نه کوکب‌ها

معلم، غالبا، امروز درس عشق می‌گوید

که در فریاد می‌بینیم طفلان را به مکتب‌ها

شود گر اهل مذهب را خبر از مشرب رندان

بگردانند مذهب‌ها ، بیاموزند مشرب ها

((هلالی)) با قد چون حلقه باشد خاک میدانت

کسی نشناسد او را از نشان نعل مرکب ها

 


 شعر هفتم:

من همچو گلزار ارم، گل گل ترا رخسارها

وز آرزوی هر گلی در سینه دارم خارها

گر بی تو بگشایم نظر بر جانب گلزارها

از خار در چشمم فتد گلها و از گل خارها

دی خوب بودی در نظر، امروز از آن هم خوب‌تر

خوبند خوبان دگر، اما نه این مقدارها

تو با فد افراخته، ره سوی باغ انداخته

سرو از خجالت ساخته جا در پس دیوارها

مصر ملاحت جای تو ، در چارسو غوغای تو

تو یوسف و سودای تو سود همه بازارها

سر در رهت بنهاده‌ام، دل در هوایت داده‌ام

من تازه کار افتاده‌ام، کار منست این کارها

هر دم به جستجوی تو صد بار آیم سوی تو

هر بار پیش روی تو خواهم که میرم بارها

من، همچو چنگ ار عربده، در سینه صد ناخن زده

صد نالهٔ زار آمده، از هر رگم چون تارها

می نوش بر طرف چمن، نظاره کن بر یاسمن

تا من به کام خویشتن بینم در آن رخسارها

ای محرم زار نهان، در پند من بگشا زبان

کز نام و ناموس جهان، دارد ((هلالی))عارها

 


 شعر هشتم:

شب هجرست و مرگ خویش خواهم از خدا امشب

اجل روزی چو سویم خواهد آمد گو بیا امشب

چنین دردی که من دارم نخواهم زیست تا فردا

بیا، بنشین، که جان خواهم سپرد امروز یا امشب

دل و جانی که بود آواره شد دوش از غم هجران

دگر یا رب غم هجران چه می‌خواهد ز ما امشب

نه سر شد خاک درگاهت نه پا فرسود در راهت

مرا چون شمع باید سوخت از سر تا به پا امشب

شب آمد باز دور افگند از وصلت ((هلالی))را

دریغا شد هلال و آفتاب از هم جدا امشب

 


شعر نهم:

ای که از یار نشان می‌طلبی، یار کجاست؟

همه یارند ولی یار وفادار کجاست؟

تا نپرسند، به خوبان غم دل نتوان گفت

ور بپرسند بگو: قوت گفتار کجاست؟

رفت آن تازه گل و ماند به دل خار غمش

گل کجا جلوه‌گر و سرزنش خار کجاست؟

صبر در خانهٔ ویرانه‌ دل هیچ نماند

خواب در دیدهٔ غم‌دیدهٔ بیدار کجاست؟

پار بر داغ دل سوخته مرهم بودی

یا رب! امسال چه شد؟ مرحمت پار کجاست

درخرابات مغان دوش مجویید ز ما

همه مستیم، درین می‌کده هشیار کجاست؟

بهتر آن‌ است((هلالی)) که نهان ماند راز

سر خود فاش مکن، محرم اسرار کجاست؟


واژگان کلیدی: اشعار هلالی جغتایی،نمونه شعر هلالی جغتایی،شاعر هلالی جغتای،شعری از هلالی جغتایی،یک شعر از هلالی جغتایی،شعرهای هلالی جغتایی،غزل هلالی جغتایی،غزلیات هلالی جغتایی،غزل های هلالی جغتایی،غزلی از هلالی جغتایی،اشعار ناب و عاشقانه هلالی جغتایی،گزیده بهترین و زیباترین اشعار هلالی جغتایی،آثار هلالی جغتای.

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها