اشعار نیمایوشیج

 

شعر نخست:

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید

یک نفردر آب دارد می سپارد جان.

یک نفر دارد که دست و پای دائم‌ می زند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید.

آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،

آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید

که گرفتستید دست ناتوانی را

تا توانایی بهتر را پدید آرید،

آن زمان که تنگ می بندید بر کمرهاتان کمربند

در چه هنگامی بگویم من؟

یک نفر در آب دارد می‌کند بیهود جان قربان

آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید

نان به سفره،جامه تان بر تن

یک نفر در آب می‌خواند شما را.

موج سنگین را به دست خسته می‌کوبد

باز می‌ دارد دهان با چشم از وحشت دریده

سایه‌هاتان را ز راه دور دیده

آب را بلعیده درگود کبود و هر زمان بیتابش افزون

می‌کند زین آبها بیرون،گاه سر،گه پا .

آی آدم ها!

او ز راه دور این کهنه جهان را باز می‌پاید،

می زند فریاد و امید کمک دارد

آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!

موج می‌کوبد به روی ساحل خاموش

پخش می‌گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش

می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می‌آید:

“آی آدم ها”
و صدای باد هر دم دل گزاتر،

در صدای باد بانگ او رهاتر

از میان آب های دور و نزدیک

باز در گوش این نداها:

“آی آدم ها… .”


شعر دوم :

در پیله تا به کی بر خویشتن تنی

پرسید کرم را مرغ از فروتنی

تا چند منزوی در کنج خلوتی

دربسته تا به کی در محبس تنی

در فکر رستنم،پاسخ بداد کرم

خلوت نشسنه ام زیر روی منحنی

هم سال های من پروانگان شدند

جستند از این قفس،گشتند دیدنی

در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ

یا پر بر آورم بهر پریدنی

اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی

کوشش نمی کنی،پری نمی زنی؟


شعر سوم :

خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه
گر چه می گویند:

 ” می گریند روی ساحل نزدیک،سوگواران در میان سوگواران”
قاصد روزان ابری! داروگ! کی می رسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد
چون دل یاران که در هجران یاران
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟


شعر چهارم :

می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس ولیک
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند .
نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او  آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می شکند .
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم می شکند
دست ها می سایم تا دری بگشایم
بر عبث می پایم که به در کس آید
در و دیوار به هم ریخته شان بر سرم می شکند .
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در ، می گوید با خود
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند .


شعر پنجم :

 من ندانم با که گویم شرح درد
قصه ی رنگ پریده ، خون سرد ؟
هر که با من همره و پیمانه شد
عاقبت شیدا دل و دیوانه شد
قصه ام عشاق را دلخون کند
عاقبت ، خواننده را مجنون کند
آتش عشق است و گیرد در کسی
کاو ز سوز عشق ، می سوزد بسی
قصه ای دارم من از یاران خویش
قصه ای از بخت و از دوران خویش
یاد می آید مرا کز کودکی
همره من بوده همواره یکی


شعر ششم:

خانه ام ابری  است
یکسره روی زمین ابری  است با آن.
از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد می پیچد.
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من !
آی نی زن که تو را آوای نی برده  است دور از ره کجایی؟
خانه ام ابری است اما
ابر بارانش گرفته  است.
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم

من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره ، نی زن که دائم می نوازد نی

در این دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندر پیش


شعر هفتم :

شب است .
شبی بس تیرگی دمساز با آن .

به روی شاخ انجیر کهن ” وگ دار” می خواند،

به هر دم خبر می آورد طوفان و باران را

و من اندیشناکم !

شب است .

جهان با آن، چنان چون مرده ای در گور

و من اندیشناکم باز
اگر باران کند سرریز از هر جای؟

 اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟

در این تاریکی آور شب

چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟
چو صبح از کوه سر بر کرد، می پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟


شعر هشتم :

تو را من چشم در راهم شباهنگام

که می گيرند در شاخ تلاجن، سايه ها رنگ سياهی

وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم

تو را من چشم در راهم.

شباهنگام ، در آن دم که بر جا، درّه ها چون مرده ماران خفتگان اند؛

در آن نوبت که بندد دست نيلوفر به پای سرو کوهی دام.

گرم ياد آوری يا نه ، من از يادت نمی کاهم؛

تو را من چشم در راهم .


شعر نهم :

شب همه شب شکسته خواب به چشمم
گوش بر زنگ کاروانستم
با صداهای نيمه زند ه ز دور
هم عنان گشته همزبان هستم

جاده اما ز همه کس خالي است
ريخته بر آوار آوار
اين منم به زندان شب تيره که باز
شب همه شب،گوش بر زنگ کاروانستم


شعر دهم :

به شب آویخته مرغ شباویز
مدامش کار رنج افزاست، چرخیدن.
اگر بی سود می چرخد
وگر از دستکار شب، درین تاریک جا، مطرود می چرخد
به چشمش هر چه می چرخد،چو او بر جای
زمین، با جایگاهش تنگ
و شب، سنگین و خون آلود، برده از نگاهش رنگ
و جاده های خاموش ایستاده
که پای زنان و کودکان با آن گریزانند
چو فانوس نفس مرده
که او در روشنایی از قفای دود می چرخد
ولی در باغ می گویند:
“به شب آویخته مرغ شباویز
به پا، زآویخته ماندن، بر این بام کبود اندود می چرخد “.


شعر یازدهم:

” ری را”…صدا می آید امشب
از پشت ” کاچ” که بند آب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم می کشاند.
گویا کسی است که می خواند
اما صدای آدمی این نیست !
با نظم هوش ربایی من
آوازهای آدمیان را شنیده ام
در گردش شبانی سنگین؛
زاندوه های من سنگین تر
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر.
یکشب درون قایق دلتنگ خواندند آن چنان
که من هنوز هیبت دریا را در خواب می بینم
ری را، ری  را
دارد هوا که بخواند در این شب سیاه
او نیست با خودش،
او رفته با صدایش اما
خواندن نمی تواند .


شعر دوازدهم :

آن گل زودرس چو چشم گشود
به لب رودخانه تنها بود
گفت دهقان سالخورده که
حیف که چنین یکه برشکفتی زود
لب گشادی کنون بدین هنگام
که ز تو خاطری نیابد سود
گل زیبای من ولی مشکن
کور نشناسد از سفید کبود
نشود کم ز من بدو گل گفت
نه به بی موقع آمدم پی جود
کم شود از کسی که خفت و به راه
دیر جنبید و رخ به من ننمود
آن که نشناخت قدر وقت درست
زیرا این طاس لاجورد چه جست ؟


شعر سیزدهم :

در شب سرد زمستانی

کوره ی خورشید،همچون کوره ی گرم چراغ من نمی­سوزد

و به مانند چراغ من

نه می افروزد چراغی هیچ،

نه فرو بسته به یخ ماهی که از بالا می افروزد

من چراغم را در آم درفتن همسایه­ ام افروختم

در یک شب تاریکو شب سرد زمستان بود،

باد می پیچید با کاج،

در میان کومه­ها خاموش

گم شد او از من جدا زین جاده­ی باریک

و هنوز قصه بر یاد است

وین سخن آویزه­ی لب:

که می افروزد؟ که می سوزد؟

چه کسی این قصه را در دل می اندوزد؟

در شب سرد زمستانیکوره ی خورشید هم،

چون کوره ی گرم چراغ من نمی سوزد .


شعر چهاردهم:

قُقنوس، مرغ خوشخوان، آوازه ی جهان،

آواره مانده از وزش بادهای سرد،

بر شاخ خیزران،نشسته است فرد

بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان.

او ناله های گمشده ترکیب می کند

از رشته های پاره ی صدها صدای دور

در ابرهای مثل خطی تیره روی کوه

دیوار یک بنای خیالی می سازد .

از آن زمان که زردی خورشید روی موج

کمرنگ مانده است و به ساحل گرفته اوج

بانگ شغال، و مرد دهاتی

کرده است روشن آتش پنهان خانه را

قرمز به چشم، شعله ی خردی

خط می کشد به زیر دو چشم درشت شب

وندر نقاط دور،خلق اند در عبور

او، آن نوای نادره، پنهان چنان که هست

از آن مکان که جای گزیده ست می پرد

در بین چیزها که گره خورده می شود

یا روشنی و تیرگی این شب دراز می گذرد

یک شعله را به پیشمی نگرد

جایی که نه گیاه در آنجاست، نه دمی

ترکیده آفتاب سمج روی سنگهاش

نه این زمین و زندگی اش چیز دلکش است

حس می کند که آرزوی مرغ ها چو او

تیره است همچو دود.

 اگر چند امیدشانچون خرمنی ز آتش

در چشم می نماید و صبح سپیدشان.

حس می کند که زندگی او چنان

مرغان دیگر ار به سر آید

در خواب و خوردرنجی بود کز آن نتوانند نام برد

آن مرغ نغزخوان،

در آن مکان ز آتش تجلیل یافته،

اکنون، به یک جهنم تبدیل یافته

بسته است دم به دم نظر

و می دهد تکانچشمان تیزبین

وز روی تپه

ناگاه، چون به جای پر و بال می زند

بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ

که معنیش نداند هر مرغ رهگذر

آنگه ز رنج های درونیش مست

خود را به روی هیبت آتش می افکند

باد شدید می دمد و سوخته  است مرغ

خاکستر تنش را اندوخته است مرغ

پس جوجه هاش از دل خاکسترش به در .


شعر پانزدهم:

گشت یكی چشمه ز سنگی جدا
غلغله زن ، چهره نما ، تیز پا
گه به دهان بر زده كف چون صدف
گاه چو تیری كه رود بر هدف
گفت : درین معركه یكتا منم
تاج سر گلبن و صحرا منم
چون بدوم ، سبزه در آغوش من
بوسه زند بر سر و بر دوش من
چون بگشایم ز سر مو ، شكن
ماه ببیند رخ خود را به من
قطره ی باران ، كه در افتد به خاک
زو بدمد بس كوهر تابناک
در بر من ره چو به پایان برد
از خجلی سر به گریبان برد
ابر  زمن حامل سرمایه شد
باغ ز من صاحب پیرایه شد
گل  به همه رنگ و برازندگی
می كند از پرتو من زندگی
در بن این پرده ی نیلوفری
كیست كند با چو منی همسری ؟
زین نمط آن مست شده از غرور
رفت و ز مبدا چو كمی گشت دور
دید یكی بحر خروشنده ای
سهمگنی ، نادره جوشنده ای
نعره بر آورده ، فلک كرده كر
دیده سیه كرده ،‌شده زهره در
راست به مانند یكی زلزله
داده تنش بر تن ساحل یله
چشمه ی كوچک چو به آنجا رسید
وان همه هنگامه ی دریا بدید
خواست كزان ورطه قدم دركشد
خویشتن از حادثه برتر كشد
لیک چنان خیره و خاموش ماند
كز همه شیرین سخنی گوش ماند
خلق همان چشمه ی جوشنده اند
بیهوده در خویش هروشنده اند
یک دو سه حرفی به لب آموخته
خاطر بس بی گنهان سوخته
لیک اگر پرده ز خود بردرند
یک قدم از مقدم خود بگذرند
در خم هر پرده ی اسرار خویش
نكته بسنجند فزون تر ز پیش
چون كه از این نیز فراتر شوند
بی دل و بی قالب و بی سر شوند
در نگرند این همه بیهوده بود
معنی چندین دم فرسوده بود
آنچه شنیدند ز خود یا ز غیر
و آنچه بكردند ز شر و ز خیر
بود كم ار مدت آن یا مدید
عارضه ای بود كه شد ناپدید
و آنچه به جا مانده بهای دل است
كان همه افسانه ی بی حاصل است


شعر شانزدهم:

هان ای شب شوم وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم آتش ؟
یا چشم مرا ز جای بركن
یا پرده ز روی خود فروکش

یا بازگذار تا بمیرم
كز دیدن روزگار سیرم
دیری  است كه در زمانه ی دون
از دیده همیشه اشكبارم
عمری به كدورت و الم رفت
تا باقی عمر چون سپارم
نه بخت بد مراست سامان
و ای شب ،‌نه تو راست هیچ پایان
چندین چه كنی مرا ستیزه
بس نیست مرا غم زمانه ؟
دل می بری و قرار از من
هر لحظه به یک ره و فسانه
بس بس كه شدی تو فتنه ای سخت
سرمایه ی درد و دشمن بخت
این قصه كه می كنی تو با من
زین خوبتر هیچ قصه ای نیست
خوب است ولیک باید از درد
نالان شد و زار زار بگریست
بشكست دلم ز بی قراری
كوتاه كن این فسانه ،‌باری
آنجا كه ز شاخ گل فروریخت
آنجا كه بكوفت باد بر در
و آنجا كه بریخت آب مواج
تابید بر او مه منور
ای تیره شب دراز دانی
كانجا چه نهفته بد نهانی ؟
بود است دلی ز درد خونین
بود است رخی  زغم مكدر
بود است بسی سر پر امید
یاری كه گرفته یار در بر
كو آن همه بانگ و ناله ی زار
كو ناله ی عاشقان غمخوار ؟
در سایه ی آن درخت ها چیست
كز دیده ی عالمی نهان است ؟
عجز بشر است این فجایع
یا آنكه حقیقت جهان است ؟
در سیر تو طاقتم بفرسود
زین منظره چیست عاقبت سود ؟
تو چیستی ای شب غم انگیز
در جست و جوی چه كاری آخر ؟
بس وقت گذشت و تو همانطور
استاده به شكل خوف آور
تاریخچه ی گذشتگانی
یا رازگشای مردگانی؟
تو آینه دار روزگاری
یا در ره عشق پرده داری ؟
یا شدمن جان من شدستی ؟
ای شب بنه این شگفتكاری
بگذار مرا به حالت خویش
با جان فسرده و دل ریش
بگذار فرو بگیرد دم خواب
كز هر طرفی همی وزد باد
وقتی  است خوش و زمانه خاموش
مرغ سحری كشید فریاد
شد محو یكان یكان ستاره
تا چند كنم به تو نظاره ؟
بگذار بخواب اندر آیم
كز شومی گردش زمانه
یكدم كمتر به یاد آرم
و آزاد شوم ز هر فسانه

بگذار که چشم ها ببندند

کمتر به من این جهان بخندد


واژگان کلیدی: علی اسفندیاری،نیمایوشیج،اشعار نیمایوشیج،نمونه شعر نیمایوشیج،شاعر نیمایوشیج،شعرهای نیمایوشیج،شعری از نیما یوشیج،یک شعر از نیما یوشیج،شعر نو نیمایوشیج،شعر سنتی نیمایوشیج،غزل نیمایوشیج،غزلیات نیمایوشیج،غزل های نیمایوشیج،غزلی از نیمایوشیج،مثنوی نیمایوشیج،نیمایوشیج عاشقانه،گزیده و گزینه سروده های نیمایوشیج،مجموعه اشعار نیما یوشیج،شعرهایی از دفترهای شعری نیمایوشیج،بهترین و زیباترین اشعار نیمایوشیج،اشعار ناب نیمایوشیج،شاعر مازندرانی،شاعر اهل استان مازندران،اثری از آثار نیمایوشیج،شاعر اهل شهرستان یوش.

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها