اشعار نشاط اصفهانی

 

شعر نخست:

طاعت از دست نیاید گنهی باید كرد

در دل دوست به هر حیله رهی باید كرد

منظرِ دیده،قدمگاهِ گدایان شده است

كاخِ دل  درخور اورنگ شهی باید كرد

روشنان فلكی را اثری در ما نیست

حذر از گردش چشم سیهی باید كرد

شب، چو خورشید جهانتاب نهان از نظر است

طیِ این مرحله با نور مهی باید كرد

خوش همی می روی ای قافله سالار به راه

گذری جانب گم كرده رهی باید كرد

نه همین صف زده مژگان سیه باید داشت

به صف دلشدگان هم نگهی باید كرد

جانب دوست نگه از نگهی باید داشت

كشور خصم تبه از سپهی باید كرد

گر مجاور نتوان بود به میخانه، ((نشاط))

سجده از دور به هر صبحگهی باید كرد


شعر دوم:

دل به دلبر جان به جانان می رسد

روز هجر آخر به پایان می رسد

لنگ لنگ این پا به منزل می رسد

گیج گیج این سر به سامان می رسد

ساز رفتن کن که از دربار شاه

امشب و فرداست فرمان می رسد

حجور را دوران به پایان میبرد

نوبت فریاد خواهان می رسد

حاجب از پوشیده دارد یک دو روز

داد مظلوم به سلطان می رسد

جرم از خار است اگر نه فیض ابر

بر گل و بر خار یکسان می رسد

در پذیرایی است فراق ار نه یکی است

آنچه بر دانا و نادان می رسد


شعر سوم:

نه در دل فکـــر درمانم،نه در سر قصد سامانم

بیـــدردی بُــــود دردم،ز جــمعیّت پـــــریشانم

طبیب آگه زدردم نیست،تا کــــوشد به درمانم

حبیبی کــــو که بر وی عـــرضه دارم راز پنهانم

چه میپرسی دگر زاهـــد،سراغ از کفر و ایمانم

نمی بینی که در آن زلف و آن رخسار حـیرانم

از آن بر گشته مــــژگان گــو،اگر گـویند از بختم

از آن زلفِ پریشان جـــو،اگر جـــویند سامـــانم

ز دستم گــــر برآیــــد، بر سر آنم کـه تا دستم

بدامـــانش رسد سر، بـــــر نیارم از گـــــریبانم

طبیب از درد میپرسد،من از درمـــــان درد ،امّا

نــــه من آگـــاه از دردم،نــــه او آگـــــه ز درمانم

سر سامانِ من داری،سرت کــردم جدا زان در

به سرگربایـــدم بردن،نه سر باشد نه سامانم

بـــه نیرویِ خــــِرد جُستم،نبــــرد عشق از اول

گـــریزان شد،چو آمــــد کودکی نادان به میدانم

کمــان زابرو و تیر از غـــمزه دارد،ناوک از مژگان

نشاطِ خسته ام ناصح،نه رویین تن نه دستانم


شعر چهارم:

هوای خود چـو نهادم رضــای او چو گزیدم

جهان و هر چه در او، جز به کام خویش ندیدم

گـمان بام توام بود هر کــــجا که نشـــستم

سـراغ دام توام بـــــــود هر کجا که دویــــدم

به طایـران دگر هم قـــفس مرا چه پـسندی

مــنم که دام تو بر آشــــیان قـــــدس گزیدم

ز جوی دیـده مگر منع ســــیل اشک توانم؟

به خــار بست مژه، خاک مقــدم تو کشـــیدم

چو آفــتـــاب برآمد جــــهان به دیـده در آمد

چو دوسـت جلوه گر آمد به غیر دوست ندیدم

هنـوز همسفـــــرانم گرفــــــته اند عنـــانم

که این نه راه حجـاز است و من به کعبه رسیدم

دریـــــغ شحـــنه نیامد به بزم و جلوه ی ساقی
ندیــــد تـا که بداند که من نه مــــست نـبـیدم
به خاک پــــای همایون شـــاه رفت اشــارت
به دیده کــــهل بصـــــیرت ز هر کجا طلبـیدم
اگر چه چـرخ به هم درشکست شاخ خــیالم
به عون سایهییزدان قویـــــست بیخ امـــیدم
درِ خــزائـن اســــــرار کـــــاینات گـشایم
اگر اجازت شه بر نــــهد به دســـت کلـــــیدم
دگر ملـــول نگشــــتم دگر غمین نـنــشستم
از آن زمان که غم دوســــت بر نــشاط گزیدم

شعر پنجم:

عمر بگذشت‌ و نماندست‌ جزايامي‌ چند

به‌ كه‌ با ياد كسي‌ صبح‌ شود شامي‌ چند

به‌ حقيقت‌ نبود در همه‌ عالم‌ جز عشق‌

 زهد و رندي‌ و غم‌ و شادي‌ ازو نامي‌ چند

زحمت‌ باديه‌ حاجت‌ نبود در ره‌ دوست‌

 خواجه‌ برخيز برون‌ آي‌ ز خود گامي‌ چند

طبع‌ خاكي‌ بنه‌ و چاك‌ بر افلاك‌ انداز

 مرغ‌ كز دام‌ برآيد چه‌ بود بامي‌ چند؟

شيخ‌ را باك‌ گر از طعنه‌ خاصان‌ نبود

 من‌ چه‌ باكم‌ بود از سرزنش‌ عامي‌ چند

آتشي‌ بر سر اين‌ كوي‌ برافروخت‌ نشاط

در نگيرد ولي‌ از شعله‌ او خامي‌ چند


واژگان کلیدی:میرزا عبدالوهاب نشاط اصفهانی،اشعار نشاط اصفهانی،نمونه شعر نشاط اصفهانی،شعر نشاط اصفهانی،شعرهای نشاط اصفهانی،شاعر نشاط اصفهانی،شعری از نشاط اصفهانی،یک شعر از نشاط اصفهانی،غزل نشاط اصفهانی،غزلی از نشاط اصفهانی،غزل های نشاط اصفهانی،غزلیات نشاط اصفهانی،اثری از آثار نشاط اصفهانی،شعری از دیوان نشاط اصفهانی،شعر عاشقانه نشاط اصفهانی،شاعر نشاط اصفهانی.

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها