شعر نخست:
دو ساعتی که به اندازه ی دو سال گذشت
تمام عمرِ من انگار در خیال گذشت
ببند پنجره ها را که کوچه ناامن است
نسیم آمد و نشنید و بی خیال گذشت
درست روی همین صندلی تو را دیدم
نگاه خیره ی تو،لحظه ای که لال گذشت
چه ساعتی است ببخشید؟… ساده بود اما
چه ها که از دل تو با همین سؤال گذشت
گذشت و رفت و به تو فکر میکنم،تنها
دو ساعتی که به اندازه ی دو سال گذشت
شعر دوم:
تا می کشم خطوطِ تو را پاک می شوی
داری کمی فراتر از ادراک می شوی
هر لحظه از نگاهِ دلم می چکی ولی
با دستمالِ کاغذی ام پاک می شوی
این عابران که می گذرند از خیال من
مشکوک نیستند تو شکاک می شوی
تو زنده ای هنوز برایم گمان نکن
در گورِ خاطرات خوشم خاک می شوی
باید به شهرِ عشق تو با احتیاط رفت
وقتی که عاشقی چه خطرناک میشوی
شعر سوم:
تونیستی و این در و دیوار هیچ وقت…
غیر از تو من به هیچ کس انگار هیچ وقت…
این جا دلم برای تو هِی شور میزند
از خود مواظبت کن و نگذار هیچ وقت…
اخبار گفت شهر شما امن و راحت است
من باورم نمیشود،اخبار هیچ وقت…
حیفند روزهای جوانی،نمیشوند
این روزها دو مرتبه تکرار هیچ وقت
من نیستم بیا و فراموش کن مرا
کی بودهام برات سزاوار؟… هیچ وقت!
بگذار من شکسته شوم،تو صبور باش
جوری بمان همیشه که انگار هیچ وقت…
شعر چهارم:
غم که میآید در و دیوار،شاعر میشود
در تو زندانی ترین رفتار،شاعر میشود
مینشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خطکش و نقاله و پرگار،شاعر میشود
تا چه حد این حرفها را میتوانی حس کنی؟
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر میشود
تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم دلم انگار شاعر میشود
با زمیپرسی: چه طور این گونه شاعر شد دلت؟
تو دلت را جای من بگذار! شاعر میشود
گر چه میدانم نمیدانی چه دارم میکشم
از تو میگوید دلم هر بار شاعر میشود
شعر پنجم:
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
نخواست او به من خسته بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این؟که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه می کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه نـاگهان برسد
رها کنی برود از دلت جدا باشد
به آنکه دوست تَرَش داشته به آن برسد
رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
گلایه ای نکنی بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که… نه! نفرین نمی کنم،نکند
به او که عاشق او بوده ام زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
شعر ششم:
من خسته ام،توخسته ای آیا شبیه من؟
یک شاعر شکسته ی تنها شبیه من
حتی خود مشنیده ام از این کلاغ ها
در شهر یک نفر شده پیدا شبیه من
امروز دل نبند به مردم که میشود
این گونه روزگار تو فردا شبیه من
ای هم قفس بخوان که ز سوز تو روشن است
خواهی گذشت روزی از این جا شبیه من
از لحن شعرهای تو معلوم میشود
مانند مردم است دلت یا شبیه من
من زنده ام،به شایعه ها اعتنا نکن
در شهر کشته اند کسی را شبیه من
شعر هفتم:
به یک پلک تو می بخشم تمام روز و شب ها را
که تسکین میدهد چشمت غم جان سوز تب ها را
بخوان! با لهجه ات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک نفس پُر کن به هم نگذار لب ها را
به دست آور دل من را،چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب رابه جا آور،رها کن مستحب ها را
دلیل دل خوشی هایم! چه بُغرنج است دنیایم
چرا باید چنین باشد؟نمی فهمم سبب ها را
بیا این بار شعرم را به آداب تو میگویم
که دارم یاد میگیرم زبان با ادب ها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقب ها را
شعر هشتم:
این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست
نه! در دلم انگار جای هیچ کس نیست
آن قدر تنهایم که حتی دردهایم
دیگر شبیه دردهای هیچ کس نیست
حتی نفس هایم را از من گرفتند
من مرده ام،در من هوای هیچ کس نیست
دنیای مرموزی است ما باید بدانیم
که هیچ کس اینجا برای هیچ کس نیست
باید خدا هم با خودش روراست باشد
وقتی که می داند خدای هیچ کس نیست
من می روم هر چند می دانم که دیگر
پشت سرم حتی دعای هیچ کس نیست
شعر نهم:
خود را اگر چه سخت نگه داری از گناه
گاهی شرایطی است که ناچاری از گناه
هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه
بر دوشت و نهاده شود باری از گناه
گفتم: گناه کردم اگر عاشقت شدم
گفتی:توهم چه ذهنیتی داری از گناه
سخت است اینکه دل بکنم از تو،از خودم
از این نفس کشیدن اجباری،از گناه
بالا گرفته ام سر خود را اگر چه عشق
یک عمر ریخت بر سرم آواری از گناه
دارند پیله های دلم درد می کشند
باید دوباره زاده شوم عاری از گناه
شعر دهم:
بده به دست من این بار بیستون ها را
که این چنین به تو ثابت کنم جنون ها را
بگو به دفتر تاریخ تا سیاه کند
به نام ماهمه ی سطر ها،ستون ها را
عبور کم کن از این کوچه ها که می ترسم
بسـازی از دل مردم کلکسیون ها را
منم که گاه به ترک تـو سخت مجبورم
تویی که دوری تو شیشه کرده خون ها را
میان جاده بدون تو خوب می فهمم
نوشته های غم انگیز کامیون ها را
شعر یازدهم:
نوشته ام بـه دل شعرهای غیر مجاز
که دوست دارمت ای آشنای غیر مجاز
هوا بد است،بِکِش شیشه ی حسادت را
که دور باشد از این جا هوای غیر مجاز
به کوچه پا نگذاریم تا نفرمایند:
جدا شوند ز هم این دو تای غیر مجاز
دل است،من به تو تجویز می کنم،دیگر
مباد پُک بزنی بر دوای غیر مجاز
تو را نگاه کنم هر چه روز تعطیل است
مرا ببر به همین سینمای غیر مجاز
تو صحنه های رمانتیک وجمله های قشنگ
که حفظ کرده ای از فیلم های غیر مجاز
زبان به کام بگیر و شبیه مرد مباش
مباد دم بزنی از خدای غیر مجاز
شعر دوازدهم:
پشت دیوار همین کوچه به دارم بزنید
من که رفتم بنشینید و هوارم بزنید
باد هم آگهی مرگ مرا خواهد برد
بنویسید که: “بد بودم” و جارم بزنید
من از آیین شما سیر شدم سیر شدم
پنجه در هر چه کـه من واهمه دارم بزنید
دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید
خبر مرگ مرا طعنه به یارم بزنید
آی آنها که به بی برگی من می خندید !
مرد باشید و بیایید و کنارم بزنید
شعر سیزدهم:
باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا
جوی و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دو تا
وقتـــی نگاه من بــه تو افتاد،سرنوشت
تصدیق گفته های ” هِگِل ” بود و ما دو تا
روز قرارِ اوّل و میز و سکوت و چای
سنگینی هوای هتل بود و ما دو تا
افتاد روی میز ورق های سرنوشت
فنجان و فال و بی بی و دِل بود و ما دو تا
کم کم زمانه داشت به هم می رساندمان
در کوچه ساز و تمبک و کِل بود و ما دو تا
تا آفتاب زدهمه جا تار شد برام
دنیا چه قدر سرد و کسل بود و ما دو تا
از خواب میپریم کـه این ماجرا فقط
یک آرزوی مانده به دل بود و ما دو تا
شعر چهاردهم:
وقتی دلم به سمت تو مایل نمیشود
باید بگویم اسم دلم،دل نمیشود
دیوانه ام بخوان که به عقل من یاورند
دیوانه ی تو است که عاقل نمیشود
تکلیف پای عابران چیست؟آیه ای
از آسمان فاصله نازل نمیشود
خطمی زنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی ز پنجره داخل نمیشود؟
میخواستم رها شوم از عاشقانه ها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمیشود
تا نیستی تمام غزل ها معلّق اند
این شعر مدتی است که کامل نمیشود
شعر پانزدهم:
یک درخت پیرم و سهم تبرها می شوم
مرده ام،دارم خوراک جانورها می شوم
بیخیال از رنج فریادم تردّد می کنند
باعث لبخند تلخ رهگذرها می شوم
با زبان لال خود حس می کنم این روزها
همنشین و همکلام کور و کرها می شوم
هیچکس دیگر کنارم نیست،می ترسم از این
اینکه دارم مثل مفقود الاثرها می شوم
عاقبت یک روز با طرز عجیب و تازه ای
می کشم خود را و سر فصل خبرها می شوم
شعر شانزدهم:
وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست
ناگهان دریا تو را دید محو اسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست
در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید
هی صدا در کوه،هی “من عاشقت هستم” شکست
بعد تو آیینه های شعر سنگم می زنند
دل به هر آیینه،هر آیینه ای بستم شکست
عشق زانو زد،غرور گام هایم خرد شد
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست
وقتی از چشم تو افتادم نمی دانم چه شد !
پیش رویت آن چه را یک عمر نشکستم شکست
واژگان کلیدی: اشعار نجمه زارع،نمونه شعر نجمه زارع،غزلیات نجمه زارع،غزل های نجمه زارع،شعری از نجمه زارع،یک شعر از نجمه زارع،سروده های نجمه زارع،شاعر نجمه زارع،غزلی از نجمه زارع،شعرهای نجمه زارع،غزل نجمه زارع،گزیده بهترین و زیباترین اشعار نجمه زارع،شاعر زن معاصر،گلچین اشعار ناب نجمه زارع،عاشقانه ها نجمه زارع،شعر سنتی نجمه زارع.
چقدر عالیه این شعرهای نجمه خانم زارع ولی خدا کنه چیزی که شنیدم دروغ باشه:”دیگه نیست “