شعر نخست :
عشقت سپرد از دل، دیوانه به دیوانه
این گنج کند منزل ، ویرانه به ویرانه
در مجلس ما دل ها، بخشند به هم صهبا
مِی دور زند اینجا ، پیمانه به پیمانه
می با همه نوشیدم،یک می همه جا دیدم
هر چند که گردیدم ، میخانه به میخانه
خورشید ضیاء گستر، نبود ز یک افزونتر
بینیش به هــر کشور کاشانه به کاشانه
مشکل مکن آسان رایک جا بفشان جان را
تا چند بری آن را جانانه بـه جانانه
در سوختن ار لذت ، نبود ز سر همت
گیرد ز چه رو سبقت ، پروانه به پروانه
هرکس به جهان آید دانی چه از آن زاید؟
چون رفت بیفزاید افسانه به افسانه
بس قصر که از شاهان بنیاد شد و بر آن
شد فاخته کوکوخوان ، دندانه به دندانه
از طبع صغیر اکنون آمد غزلی بیرون
شد گنج ورا افزون دردانه به دردانه
شعر دوم :
هرکه با او آشنا شد خود ز خود بیگانه کرد
یافت هركس گنج در خود خویش را ویرانه کرد
جلوه لیلای لیلی کرد مجنون را اسیر
خلق پندارند حسن لیلیش دیوانه کرد
نازم آن کامل نظر ساقی که اندر بزم عام
هر کسی را می به استعداد در پیمانه کرد
دلبر ما در بهای وصل خواهد نیستی
اللَّه اللَّه ما گدایان را نظر شاهانه کرد
ریخت از هر تار مویش صد هزاران دل به خاک
بهر آرایش چو زلف خم به خم را شانه کرد
سالها میخوارگان خوردند و می بُد برقرار
باده نوشی آمد و یکجا تهی خمخانه کرد
گر بقای وصل آن شمع امل خواهی صغیر
بایدت علم فنا تحصیل از پروانه کرد
شعر سوم:
غیر از تو میان تو و او فـاصله ای نیست
این مرحله طی کن که دگر مرحله ای نیست
زان ره که روند اهـل فنا هرچه ببینی
نقش کف پا و اثر قافله ای نیست
شکر و گله از هجر نشان میدهد آری
در وصل دگر حالت شکر و گله ای نیست
کی قسمت هر جان هوسناک شود وصل
این لقمه بلی درخور هر حوصله ای نیست
واعظ ! ره خود گیر که در مذهب عشاق
جز مسئله ی عشق،دگر مسئله ای نیست
مـا سلسله دیوانه وشانیم که ما را
جز سلسله ی زلف بتان سلسله ای نیست
تا منقبت شیر حق آیین صغیر است
در دفتر نظمش ورق باطله ای نیست
شعر چهارم:
کارت ای یار به من غیر ستمکاری نیست
مگرت با من آزرده سر یاری نیست
نی خطا گفتم از این جور و جفا دست مدار
که جفای تو به جز عین وفاداری نیست
چه غم ار خوار جهانی شدم اندر طلبت
بهر همچون تو گلی خارشدن خواری نیست
بسته ی دام تو از هر دو جهان آزاد است
اوفتادن به کمند تو گرفتاری نیست
هرچه خواهی ز عجایب ز فلک بتوان ديد
نیست نقشی که در این پرده ی زنگاری نیست
هر گنه میکنی آزار دل خلق مكن
که بتر هیچ گناهی ز دل آزاری نیست
به یکی تیر مژه،صید دو صد دل کردی
تا نگویند خدنگ مژه ات کاری نیست
ای خوشا مستی و مدهوشی و آسوده دلی
که به جز غصه و غم حاصل هشیاری نیست
دوش میگفت کسی زردی رخسار صغیر
چاره اش هیچ به جز باده ی گلزاری نیست
شعر پنجم:
شرح حال من و زلف تو که در گلشن گفت؟
که چو حال من و چون زلف تو سنبل آشفت
دوش کردی چو به آهم تو تبسم،گفتم
مژده ای دل که به باد سحری غنچه شکفت
باختم جان به تو ای ابروی جانان و هنوز
می ندانم که تو را طاق بخوانم یا جفت؟
بهر من گفت کسی قصه ی فرهاد و مرا
نرود تا ابد از یاد ز بس شیرین گفت
چیست خاک در میخانه که هر اهل نظر
بر وی از اشک روان آب زد و از مژه رُفت؟
سخن پیر خرابات به جان میارزد
لیک حرف من و زاهد همه میباشد مفت
چشم بيمارِ بتان دید صغير و از غم
گشت بیمار بدان حال که در بستر خفت
واژگان کلیدی: اشعار محمدحسین صغیر اصفهانی،اشعار محمد حسین صغیر اصفهانی،استاد محمد حسین صغیر اصفهانی،نمونه شعر محمد حسین صغیر اصفهانی،شاعر محمد حسین صغیر اصفهانی،شعرهای محمد حسین صغیر اصفهانی،شعری از محمد حسین صغیر اصفهانی،یک شعر از محمد حسین صغیر اصفهانی،یک غزل از محمد حسین صغیر اصفهانی،غزلیات محمد حسین صغیر اصفهانی،غزل های محمد حسین صغیر اصفهانی،غزلی از محمد حسین صغیر اصفهانی،محمد حسين صغير اصفهاني.
سلام.بسیار خوشحالم سایت رو افتتاح کردین.تبریک میگم
درود.سپاس حسین جان