شعر نخست:
کم کم یاد می گیری نیش و کنایه ها را
از آن یکی گوشت بیرون کنی .
یاد می گیری دردت هم که بیاید آخ نگویی.
یاد می گیری به رفاقت های تو خالی دل نبندی.
یاد می گیری نردبان کسی نشوی .
یاد می گیری بالا که بروند با لگد پرتت می کنند
کم کم یاد می گیری نردبان خودت باشی
یاد می گیری دست خودت را بگیری تا نیفتی
راستش تنهایی همیشه بد نیست !
یاد که بگیری فقط روی پای رفاقت با خودت بایستی
دیگر از هیچ کسی دلت نمی گیرد
بدهکار هیچکس نمی شوی
کم کم یاد می گیری تنهایی،همان بی کسی نیست
یاد می گیری گاهی تنهایی،رها شدن از بند هایی است
که خودت به دست و پایت بسته ای !
کم کم یاد می گیری !
شعر دوم:
چمدانی می خواهم
پر از مضامین تازه ی سفر
تا بی نهایت عشق
چتری برای زیر باران بودن
اتاقی به اندازه ی دوست داشتن
و چراغی به روشنی یک نگاهکه گرمم کند .
دست هایم تا ضریح توکشیده می شوند
اما به تو نمی رسند !
مرا به خود بخوان
که من از هیچ پایانی نمی ترسم
مگر از پایان عشق .
شعر سوم:
قصه این است
روبروی هزار آیینه هم که بایستم
تصویر تو را می بینم
ترجیع بند دلم شده ای نازنین!
می روم و می آیم و از تو می نویسم
گرچه فاصله ی بین ما اندک نیست
و دست دلم به تو نمی رسد
هر بار که ماه را ببینمآرام می شوم
دلخوش به اینکهآسمان ما یکی است
حالا که نیستیچه فرقی می کند
روز باشد یا شب؟
بهار باشد یا پاییز؟
قصه این است که در گذر همه ی فصل ها
من،دلم فقط تو را می خواهد .
واژگان کلیدی: اشعار ماندانا پیرزاده،نمونه شعر ماندانا پیرزاده،شاعر ماندانا پیرزاده،شعرهای ماندانا پیرزاده،شعری از ماندانا پیرزاده،یک شعر از ماندانا پیرزاده،شعر نو ماندانا پیرزاده،شعر کوتاه ماندانا پیرزاده.